دوشنبه، دی ۶
Time Destroys All Things*

خرابی، در حقیقت بخشی از طرح است. فاجعهای که دراماتیزه شده، کار خود را که جلب توجه و فراخواندن است، خوب انجام میدهد.
[از زمان و معماری - منوچهر مزینی]
* عنوان از Irréversible
شنبه، دی ۴
ها وُلِک، تو حق داری!

هنوز هم از دست هرکی شاکی میشه، با همون لهجهی جنوبیش، غلیظ و با غیظ میگه:
faghat seresh sere adem'en
"فقط سرش، سر ِ آدمه"!
faghat seresh sere adem'en
"فقط سرش، سر ِ آدمه"!
چهارشنبه، دی ۱
پرچم بالاست

یکی مطلبی شر شده بود توی گودر، از وبلاگ میم-الف خواندمش. همون اولین پست (ریز علی...).
اصلن آمده بودم یک چیزی بنویسم، که چشمم افتاد به این.
نمیدونم چه جور دلخوشیای میتونه باشه این که از فلاکت دیگران به نتیجه برسی که اوضاع خودت شاید چندان هم بد نیست. نه، من نمیخوام همچین برداشتی کنم. شاید نهایتن بگم که شرایطی که زیاده جدی میگرفتمش، در مقایسه، و نسبی، چندان هم میتونه جدی نباشه. چرا؟
1. یک بیماری هست به اسم "دیستونی". بیماری نمیشه بهش گفت، یه جور مشکل. یعنی چهار ستون ِ بدن طرف سالمه، اما مغز توی پیام فرستادن به یه عضو خاص دچار اشتباه میشه. مثلن به عضله ِه میگه منقبض شو، همزمان فرمان انبساط هم میده! بعد نتیجه اینکه عضلهی فلان عضو گیج میشه میپیچه تو خودش! برای بعضیا خیلی گرون تموم میشه چون میتونه کل ِ بدنشون رو از کار بندازه. یا جای ناجوری رو درگیر کنه.
2. من شانزده سالم بود که دست ِ چپ و انگشتای پای چپم اینجوری شد. هیچ دلیل خاصی هم نداشت. خودش اینجوری شد. درمان هم نداره. یعنی کاریش نمیشه کرد. داروهایی هست، ولی من نخوردم هیچ وقت. چون درمان نمیکنه، اثر خاصی هم نداره. قضیه من اینجوری بود که وقتی میخواستم راه برم انگشتای پای چپم جمع میشد. همین. البته اذیت میکرد، میرفت رو اعصاب. هنوزم میره. نمیذاره درست راه بری و حال کنی با قدم زدنت و تو احوالات و خیالات خودت باشی و کیفور بشی. خلاصه که یکی از آرزوهای من قدم زدن بدون فکر کردن به انگشتای پای چپه!
3. من عشق فوتبال بودم اون دوره. مثل حالا نبود که کلن به هیچ جام هم نباشه که این تیم، اون تیم رو زد و اینجوری شد و الخ. نه، اون موقعها فرق داشت. بعد با همون پا بازی میکردم. یعنی همین که شروع میکردم به بازی کردن و دویدن انگشتای پام ول میکردن خودشون رو و راحت میشدم. چپ دستم. چپ پا هم بودم و این تو فوتبال یعنی خیلی چیزا! ولی وقت ِ آروم راه رفتن دوباره همه چیز از نو. سهتار میزدم. بدی هم نمیزدم. که خب، مجبور شدم بیخیالش بشم.
4. طبیعتن اوایلش حالیم نبود که چی به سرم اومده. یعنی درکی نداشتم از موقعیت. برخوردم نهایتن این بود که "ولش کن خودش خوب میشه"، یا "با روغن زیتون ماساژش بده نرم بشه"!. اما خب، پای چپ همینجوری موند. تازه دوزاریم داشت میافتاد که انگار قضیه با یه سرماخوردگی ساده فرق داره. روبرو شدن با این قضایا همزمان شد با سال پیشدانشگاهی. بد وضعی بود آقا. بد. استرس کنکور. اعصاب خودم. اسپاسم ِ پا.
5. کلن دیگه نفهمیدم چی شد. یعنی انقدر خوردم تو در و دیوار که بی حس شدم. یا خودم رو زدم به اون راه به کل. پیشدانشگاهی هم پادگانی بود واسه خودش. یعنی سال اول ِ تاسیسش بود. مال ِ ملی مذهبیها بود. ما هم از بچههای "کمال" بودیم. عهد کرده بودن که حتمن قبولی آنچنانی بدن اون سال که معروف بشن. نتیجه این که کلن کسی با کسی دوست نبود توی اون شرایط. روزای گهی بود واقعن. میگفتن مدیر اونجا آمار تمام مدرسه دخترانههای اطراف رو درآورده، یه جوری تعطیل میکنه که احیانن پرمون به پر ِ هم نگیره توی راه. حتمن شایعه بود. اما عجیبه که اون همه مدرسه دخترونه اطراف ما بود و هیچ وقت موقع تعطیلی ندیدیمشون.
6. رتبهی کنکور اون سال من شد بیست و یک هزار. الان که فکرش رو میکنم میبینم با اون اوضاع و احوال کلن باید غیر مجاز میشدم.
7. تنهایی از بدترین نوعش بود اون روزا. یعنی خیلی چیزاش، تا خیلی وقت ِ بعدش موند. جون کندم که پاکشون کنم. حتی تا آخرین روزای دانشگاه هم باز میدیدم که چیزایی، حتی گاهی خیلی چیزا، یه جاهایی مونده که باز باید باهاشون انقدر ور برم تا کنده بشن و بیفتن.
8. توی انتخاب رشته شهرستان رو نزدم. تهران رو هم قبول نشدم. نشستم خونه. مدرسه هم نرفتم دیگه. خودم خوندم. همین جوری مثل خر خوندم ولی. یعنی حالم انقدری بد بود که فقط میتونستم کتاب بخونم و مسئله حل کنم که یادم بره! گفتم که دست چپم هم همون مشکل رو داشت. یعنی موقع نوشتن اذیت میکرد. دو دستی خودکار رو میگرفتم یه وقتایی. سفت میگرفتمش و تند تند مینوشتم. خیلیا با تعجب نگاه کرده بودن به نوشتن من. هنوزم گاهی وقتا همین کار رو میکنم. خلاصه این شد که رفتم باز کنکور دادم اون سال. شدم هفتصد. خلاص.
9. دانشگاه بزرگ بود. من دو سال بود آدم ندیده بودم! اصن سفت شده بود همه جام روز ِ اول. عصبی بودم، خوشحال بودم، خجالت هم میکشیدم تازه. یه وضع ِ خری بود اصن. حال خودم رو بلد نیستم که چجور بود اون روز. حالا که مرور میکنم میبینم همه کم و بیش همینجوری بودن. اما من خورد تو حالم. یعنی از اردوی معارفه این جوری شد. بدم اومد. به خاطر پای چپ هم بود. یعنی کلن تصورم این بود که همه راه رفتن من رو نگاه میکنن! میترسیدم اصن. یعنی به دو میرفتم سر کلاسا و سریع فرار میکردم میرفتم پی کارم. ولی جدن همش هم تقصیر من نبود. سیستم داغون بود. پسرا تو کف. دخترا بدتر. یه جو ِ احمقانهای بود اصن. حالا که فکرش رو میکنم میبینم نه، بد نبود آقا، کثافت بود! امکان نداشت اونجا بتونم چارتا دوست ِ خوب پیدا کنم. حالا درست یا غلط، من به همچین نتیجهای رسیده بودم. یعنی بودن توی جای غلط، کنار ِ آدمای بیربط. خب نتیجه؟ تنهایی ِ سالهای قبل، هزار درجه سنگینتر برگشت.
10. یه وقتایی سر جلسه وقت کم میآوردم. به استاده گفتم من دستم اینجوری میشه موقع نوشتن. گفت مشکل من نیست، یعنی فکر کرده بود فیلم بازی میکنم. کم کم میپیچوندم کلاسا رو. یه گروه راک بود من شعراشون رو تنظیم میکردم. یعنی ووکال خواننده رو میگرفتم روش تکست میذاشتم. ریاضی بود اصن! دو تا ویدئو کار کردیم با هم. خوب بودیم، صب تا شب توی استودیو بودیم اما این نبود اونی که میخواستم. حالا خودمونی بگم، آدم حسابی هم نبودن که! یعنی هفت هشت تا پست قبل تر، اینجا، نوشتم یه چشمهاش رو! خلاصه که کاملن گند زدم به زندگی خودم. مشروط هم شدم طبعن.
11. یه اتفاقی افتاد اون وسط که به کل همه چیز رو عوض کرد. موقع کار آموزی گفتن یه دانشجوی نمونه رو میفرستیم خارجه واسه دوره! خب شامل حال ما که نمیشد. ولی انقدر سیخونک زدم به خودم که رفتم درخواست دادم. مسئول آموزش نمینوشت اسمم رو. یعنی اولش که فکر کرد دارم مسخره بازی درمیآرم. بعدش خیلی جدی گفت نمینویسم اسم شما رو. رفتم پیش رئیس دانشکده. دکتر آدم ِ باحالی بود. من رو به اسم کوچیک صدا میزد. تنها کسی بود که همه جوره درک کرد. دو تا درس پاس کرده بودم باهاش. خوب بودیم با هم. تلفن زد از بالا گفت خانم بنویس اسمش رو.
12. من که نمیدونم چی شد. یعنی شاید مصاحبه انگلیسی رو خوب انجام دادم. یارو از قیافه من خوشش اومد. خر شد، چی شد. نمیدونم. اما زنگ زدن که آقا، پاشو بیا نامه بگیر ببر نظام وظیفه واسه پاسپورت! وضعیتی شده بود آقا.
12+1. اونجا که بودیم، هر هفته سه روز تعطیل بود. پشت سر هم. توی اون مدت واسه صرفه جویی توی برق، سرورهای کامپیوتر رو هم خاموش میکردن. این بود که اینترنت هم تعطیل. اون سه روزها شد نقطهی عطف زندگی من. یعنی اوایل دق میکردم. بعدش ولی نشستم فکر کردم. هی یادداشت کردم. مثل این کارتونا بود اصلن که طرف هی مینویسه هی مچاله میکنه میاندازه پشت سرش. که به کل عقاید و فکر و خیال و برنامه و همه چیزم ریخت به هم. که بعد از برگشتنم به ایران خیلی رابطههام تموم شد. یعنی خالی شده بودم. چیزی نبود واسه ادامه دادن، فقط باید تموم میکردم. اون روزا هم آسون نبود. گرچه شرکتی که کار کردم باهاشون نوشت که این آقا عالی بود و فلان. این جا هم خوشش اومد استاده از گزارش کارم، اما موضوع دیگه اینا نبود. برای من سخت گذشت. راحت نبود گذروندن ِ اون سه روزهای پشت سر هم و تنها.
14. این عوض شدن ِ شرایط، باز تنهایی داشت با خودش. حتی کارم هم تغییر کرد. یعنی فهمیدم که دنبال چه کسایی هستم. فهمیدم که دوستام باید کیا باشن، حتی میدونم چه کتابایی میخونن، چی گوش میدن، چی میپوشن، چه جور کافههایی میرن، چی سفارش میدن، چه جور عکسی میبینن، فیلمهای خوبشون کدوما بوده، گوشهی دنجشون چه جوریه و الخ. اما کجا؟ دانشگاه که تموم شده بود. سر کار که فعلن نمیرفتم. دلیل داره اینجاش. باید بعدن دلیل این جاهاش رو هم بنویسم. اما اینجوری بود خلاصه که دستم به هیچ جا بند نبود. یعنی چندین سال قبل از انتخاب ِ دانشگاه و قضایای مربوطه اگه یه دهم این چیزا رو اون موقع میدونستم اوضاع کلی، واقعن کلی، با حالا فرق داشت. حتی شاید وبلاگی نمینوشتم اصلن. لازم نمیشد شاید! اما این جوری شد که هیچ جایی، ابدن هیچ جایی به ذهنم نمیرسه که اون آدما رو باهاشون برخورد کنم. ادم حرصش میگیره. بدونی توی همین شهر، یه جایی، فلان گوشه، اونا هستن، دارن کار میکنن احتمالن، یا خوابن، یا دارن میخورن، مینوشن، قدم میزنن و تو نمیدونی اونجا کجاس. من جا ماندهام از همقطارهایم.
15. پای چپ بی تقصیر نیست البته. یعنی ترسو کرده من رو. که جایی سرک نمیکشم. نمیزنم بیرون، کافهی ناشناس، گالری، نمایشگاه، فلان کلاس، فلان برنامه. نه نیستم. تقصیر خود ِ خرم هم هست. شاید اگه خیلی طبیعی و اتفاقی گذارمون بهم میافتاد و اگه روال عادی قضایا طی میشد هیچ کدوم از این حرفها پیش نمیاومد. خب اصلن من به خاطر همینه که از ایران نرفتم. یعنی دیدم برم که چی؟ من وقتی اینجا رو اونجوری که میخواستم هیچ جوره تجربه نکردم برم که اونجا دق میکنم. تجربهی زیستهام از اینجا چیه؟ حالا گیرم که مدارک و همه چی هم حاضر. انگار بین زمین و هوا معلق موندی.این شده که فعلن موندم همینجا، به جستجو. کار هم میکنم طبعن، اونقدر که وقتی میرم از اینجا سرم بالا باشه، دانشگاه ِ پرت و پلا نرم اونجا!
16. خب. تمام این ها رو نوشتم که باز برسم به همون پستی که بهش لینک داده بودم. این روزها من از چیزی میترسم. حس میکنم پای راست از زانو به پایین میسوزه! یه جور ِ خاصی که وقت عصبانی شدن یا غم و غصه بدتر میشه و وقتی آرومم به کل خبری ازش نیست. میترسم که نکنه این هم بشه مثل پای چپ. هرچند که از اون وقتی که پای چپم اینجوری شد 10 سال گذشته و آب از آب تکون نخورده، اما میترسم. حتی از دکتر رفتن، هرچند که وقت هم گرفتهام. که برگرده بگه ام.اس داری مثلن، یا داری فلج میشی! یعنی زندگیم رو، روبه اتمام میبینم این جور وقتا، که انگار حال ِ احتضار داشته باشم. قبلنها که توی اینترنت هم میگشتم دنبال نشانههای بیماری و به این نتیجه رسیده بودم که احتمالن پارکینسون دارم! حالا لااقل این کار را نمیکنم دیگر.
17. کنار همهی اینها یک آدمی هست، پوست کلفت. من زیاد از کارش سر در نمیآرم. یعنی تمام این سالها یقهی من رو گرفته و کشون کشون برده گفته الان درس بخون، الان اینو ببین، الان ورزش کن، اینو گوش بده، برو فلان جا، جون بکن فلان کار رو زود انجام بده. یعنی این اگه نبود، نمیدونم چی میشد. همین آدمه که به من میگه خره، جمع شدن چهار انگشت ِ پای چپ، هرچقدم که موقع راه رفتن اذیتت کنه یا اصن فکر کنی که چقدر وحشتناکه، در واقع هیچی نیست. همینه که من رو میشونه میگه بخون اینجا رو، ببین چه اتفاقاتی واسه اون بچه افتاده. جمع کن خودتو ضایع!
18. آقا/خانم، من دو ماه دیگه امتحان ِ فوق دارم، نباید که این موقع شب بشینم اینجا پست هوا کنم، اون هم قد یه کتاب! ولی ننویسم حالم خوب نمیشه که بتونم برم بشینم سر درس و مشقم. شرمنده. فقط نوشتم که اگه کسی شرایطش مثل ِ منه، یا همچین اوضاعی داره و فکر میکنه تنهاس یا از این بدبختتر نمیتونه باشه، از قول اون پوست کلفت ِ چپ دست بهش بگم که عزیز ِ من، آقا، قضیه اونقدا هم که فکر میکنی جدی نیست، سختهها، له میشی به موقعش، هی به چشم خودت میبینی "که جانم میرود"، اما این منحنی ِ سینوسی یه جاهاییش حسابی میره بالا. هروقت رسیدی اون بالا پرچمت رو بکوب و وایسا کنارش لبخند بزن.
پ.ن : این رو هم اضافه کنم که میگن بسیار سفر باید، هیچ بیخود نمیگن. یعنی بعد از اون بود که من عاشق معماری هم شدم. وقتی برگشتم، با بچههای معماری میرفتیم کروکی میزدیم. کار دفاع چندتا از بچهها را با هم بستیم. اسکیسهای درک و بیان بعضی ها که احتمالن اینجا را بخوانند (!) را هم من راندوی آبرنگ میکردم! خوب بود. کار توی یه دفتر معماری هم. اینجاهایش عالی بود، تا ببینیم به کجا میرسد.
پ.ن : این رو هم اضافه کنم که میگن بسیار سفر باید، هیچ بیخود نمیگن. یعنی بعد از اون بود که من عاشق معماری هم شدم. وقتی برگشتم، با بچههای معماری میرفتیم کروکی میزدیم. کار دفاع چندتا از بچهها را با هم بستیم. اسکیسهای درک و بیان بعضی ها که احتمالن اینجا را بخوانند (!) را هم من راندوی آبرنگ میکردم! خوب بود. کار توی یه دفتر معماری هم. اینجاهایش عالی بود، تا ببینیم به کجا میرسد.
دوشنبه، آذر ۲۹
Next Please

شب - دیروقت
به پشت خوابیدهام. نگاهم از پنجره به آسمان و آخرین ردیف بادبندهای خانهی روبرو که خوابیده روی تخت هم میبینیشان. پای راست را جمع میکنم بالا، انگار که افقی، یک لنگ ِ پا ایستاده باشم. که این یعنی قرار است فکر کنم و فعلن نخوابم. جنس و رنگِ خیالات ِ یک لنگ ِ پا را بلد شدهام. یعنی میدانم که توی این حالت معمولن از فکرهایی که کنم چه حسی خواهم گرفت. که اگر مثلن بعدش نصف شبی دلم ضعف برود حتمن تصویر یا تصمیم هیجان انگیزی بوده.
یا بلد شدهام که اگر همانطور توی همان حالت، پشت ِ دست راستم را روی پیشانیم بگذارم جهت فکرها عوض میشود و اگر بگذارمش روی ابروی چپ، یک جور ِ دیگری میشود. حالا انقدر به هم بستهاند که نمیدانم کدامشان آن دیگری را با خود میآورد.
این جاهای خودت را که بلد باشی گاهی خوب است. آنهایی که دوست نمیداریشان را، پیش از این که فرصت کنند تهنشین شوند، تا آخر خواندهای قبلن. کل ِ قضیه را یک هممیزنی که اصلن رسوب ِ بیخودی نگیرد که بخواهی دوباره از نو همه چیز را بشوری و بسابی. خیلی راحت، یک لنگ پا را میآوری پایین، یک غلت میزنی و میگویی اسلاید ِ بعدی لطفن!
چهارشنبه، آذر ۲۴
ببین چی میگه

هر چقدر هم که بگن مهم نیست، اما باز به نظرم مهمه که فلان حرف رو "چه کسی" داره میزنه. چرا؟ چطور؟
خب، داری مقالهای میخونی، تحلیل فلان آدم رو از یه شبکه میبینی، بنا به موقعیت اصلن، بعد ناخودآگاه میگردی به دنبال عنوان ِ نویسنده، تحلیل گر. گویندهی حرف رو میخوای وزن کنی ببینی چقدر هموزن ِ موضوعی که در موردش حرف میزنه هست یا نیست. بیعنوان که باشه تردید میکنه آدم. سعی میکنی مزه مزه کنی با احتیاط، که حرفها و تحلیلها از جنس آقای/خانم ِ بغلدستی توی تاکسی مثلن، هست یا نیست. در مقابل، وقتی پایین اسم طرف مثلن نوشته میشه کارشناس مسائل خاورمیانه، متخصص ِ فلان، ناخودآگاه آکادمیکتر به موضوع نگاه میکنی. چه اینکه باز همون محتاطانه مزهمزه کردن ِ حرفها و تحلیلها به جای خود باقی ِه، اما سعی میکنی بیشتر انرژی بذاری، دقیقتر نگاه کنی حتی به بهانهی پیدا کردن سوراخهای طرف، اما جدیتر برخورد میکنی.
البته که استثنا همیشه هست، که طرف انقدر کاریزمایش (نسبی) به عناوین میچربد که عبور سرسری از کنارش ممکن نباشد. یک استثنای بزرگ و جالب میتونه وبلاگ باشه. وبلاگها، حتی اگر نویسنده مشخصاتی هم از خودش داده باشه، فقط و فقط بسته به محتوا خونده میشن. بیواسطه و بیعنوان مطلب رو میخونی که آیا درست گفت، آیا خوب نوشت، قلمش ضعیف بود، و الخ. البته که از لا به لای کلمات، پازل ِ نویسنده رو میسازی برای خودت، اما جدن وبلاگ، حداقل در جامعهی ایران، استثنای بزرگ و جالبیه از این لحاظ.
پ.ن : متاسفانه، موضوع بسته به آدم اش قابل تعمیم است. قابل تعمیم است که فلان کس میتواند خودش را پشت مدرکش پنهان کند، پشت پول، عنوان. طرف مقابل هم، بنا به پیشزمینههای خودش، موضوع را، بسته به ظواهر، جدی بگیرد یا نگیرد.
پ.ن : نمیدونم بگم بیقضاوت دیدن طرف فقط یه پز ِ روشنفکرانهس یا چی.
پنجشنبه، آذر ۱۱
Being Sick

دخترخالهای دارم که پنج سال و خوردهایش هست. یه وقتایی میره طبقهی بالا با پسر همسایشون که هم سنه خودشه بازی میکنن. امروز تعریف میکرد که بابام وقتی خونهست نمیذاره برم پیش ِ امیر. گفتم چرا؟ بچه برگشت گفت: "آخه من یه مریضیای دارم، اگه برم اونجا امیر هم میگیره. گناه داره!"
یک ساعت براش توضیح دادم. آخرش با شک پرسید: "یعنی من هیچیم نیست؟".
لعنت به همهتان.
لعنت به همهتان.
چهارشنبه، آذر ۱۰
روزمرگی

یعنی تنها راهی که برای ندیدن گند فعلی جلویام هست اینه که دارم ده دوازده ساعت در روز کار میکنم و میخونم. خوشبختانه یک خوبی معماری اینه که میتونی در حال حرص خوردن، غم، خوشحالی، سردرد، بدبختی، خوشبختی و الخ هم باز کار کنی. یعنی برای من که اینطور بوده تا حال. خسته هم که میشوم یا اتاقام که فشارم میدهد بلند میشوم میروم دانشگاه تهران ادامهاش را آنجا توی کتابخانه میخوانم. نزدیک خانهمان است خوشبختانه. شبها هم برمیگردم و دوازده تا دو را با گونترگراس سر میکنیم. فردایش باز از نه صبح همین قضایا. روز زوج اگر باشد که دو ساعت ورزش هم وسط برنامه هست که هی به خودم نق نزنم که فلان. تا دو سه ماه آینده. این روزها آدمیزاد هم نمیبینم طبعن. نه که دلم نخواهدها، نیست فعلن یافت مینشود!
شنبه، آذر ۶
یاد ایام

با ارجاع به این پست از اینجا :
توی دانشگاه برای سوار شدن به آسانسور میباید کارت میکشیدی. یعنی میآمد، در هم باز میشد که سوار بشی اما تا کارت نمیکشیدی نمیرفت به طبقه ها. کارت ِ مربوطه هم طبعن فقط در جیب ِ استادها بود. حالا آسانسور هم شیشه ای بود و ما اوایل جریان رو نمیدونستیم. هی میرفتیم توی این آکواریوم ِ رسوایی و دکمهها رو فشار میدادیم و نیشهای ضایع شدگان پیشین بود که این جا و آنجا باز میشد و دستهای ِ دراز ما که باید طبقهها رو پیاده گز میکردیم!
چهارشنبه، آذر ۳
Et cetera

نشسته جلوی من. چیز زیادی در موردش نمیدانم جز اسماش. توجهاش جای دیگریست و حواساش نیست که دارم نگاهاش میکنم.
1. فکر میکنم که پزشکی خوانده باشد. رنگ مانتوی دخترک به نظرم روشنتر میشود. انگشتان دستش کمی کشیده و ظریف به نظرم میآیند و لاغر اندام جلوه میکند. به طرز ِ خاصی تمیز و سبک، آرام و کمی خونسرد.
2. فکر میکنم که معماری خوانده باشد. رنگ لباسهایش کنتراست پیدا میکنند. به نظر میرسد جور خاصی پوشیده باشد و سعی کرده ترکیبشان کند. چند رنگ ِ مکمل اینجا و آنجای لباسها و وسایل همراهاش پیدا میکنم. شاد و بیخیال و غرق ِ خودش.
3. فکر میکنم که مهندسی خوانده باشد. عمران مثلن! به نظرم مانتواش کمی به تن چسبیده میآید. انگار که گوشت تناش سفت و ورزیده باشد. نگاهاش به اطراف کمی تند به نظرم میآید. حس میکنم که مثلن منتظر چیزی باشد یا عجله داشته باشد حتی، برای رسیدن به کاری یا قراری مرتبط.
4. فکر میکنم که کلن علاف و بی کار باشد! رنگ مانتو کمی چرک به نظر میرسد. همین طور شلوار جین اش که یک خراش بالای ران راست دارد. سینهها کمی توی چشم میزنند. انگار منتظر کسی باشد که کمی هم دیر کرده. تصمیم خاصی هم ندارد و گاهی دستهایش را برانداز میکند.
بعد از آشنایی و احوالپرسی و معرفی، هنوز مطمئن نیستم که چقدر از این آدمی که میشناسم (میشناسم؟) اوست و چقدرش ساختهی خودم. تعمیم به باقی قضایا هم.
پنجشنبه، آبان ۲۷
Shit

دوستای ِ گذری. دوستای ِ عبوری. نمیدونم میشه اسم اینها رو دوست گذاشت؟ میدونم که دیگرانی هستند که به اینها میگن آشنا مثلن. اما وقتی چند سال طول بکشه و دور و برت رو فقط همین آدمای خنثای عبوری و گذری گرفته باشن چی؟ باید موقتی بودنشون رو نادیده بگیری؟ یعنی فکر کنم که دوستای من قراره همینا باشن؟
چرا بلد نیستم ندید بگیرم جزییات رو؟ چرا ریز ریز رفتار و حرفا برام مهمه و روشون فکر میکنم، برنامهام رو حتی گاهی تنظیم می کنم که به فلان چیزی که کسی گفته برسم و بعد با اتفاقاتی از جنس زیر مواجه می شم :
دیروز (چهارشنبه) طرف زنگ زده، میگه اگه میتونی فردا بیا پیشم با هم ماکت جلسهی دفاعم رو بسازیم. میگم اوکی، حتما، خوشحال میشم کمکت کنم. امروز که پنجشنبه بوده باشه، حول و حوش ساعت 5 همه دارن میرن بیرون و من نمیرم که یه چند فصل دیگه از کتابم رو بخونم و بعد برم پیش همون دوست. 6 زنگ میزنم خوابه. 6:30 زنگ میزنه میگه پوریا داره میآد گفته برات میسازم ماکتت رو! یه جوری شدم. مهم نیست واقعاٌ؟ من الکی شلوغش میکنم؟ زود رنجم مثلن؟ واقعا نکنه مشکل از من ه؟ هیچی به زبونم نیومد بگم. گفت اگه دوست داری تو هم بیا اینجا. گفتم نه مرسی، باید به کارام برسم، پوریا هست دیگه. اما حالم واقعا بد شد. جدی کاش یه نفر بگه چه برخوردی میکنه این جور وقتا. طرف دختر هم نیست ها که کسی بگه حسودیت شده مثلن یا همچین چرتی. آخر هفته و همون مثلن شب جمعه س (!) و من تنها اینجا واسه خودم کف کردم. گه نیست اینجوری؟ که تمام اون چند نفری که به عنوان دوست میشناسی این باشن؟ گه ِه دیگه. حالا هی فکر کنم که موقتی ِه. هی چس ناله کنم.
سهشنبه، آبان ۲۵
مرطوب و مست

8:45 شب. همین روزهای آبان 89
از سالن مطالعه کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بیرون می آیم. تقریباٌ کسی در محوطه نیست و منم که پرسه می زنم. ماشینها که آن طرف نرده ها سر هم هوار می زنند. عادتم است، که مستقیم نمیروم. راهم همیشه باید از سوراخ سمبهها بگذرد. بلد نیستم مسیر اصلی را بگیرم و سرم را بیندازم پایین و از یکی از درهای 16 آذر بزنم بیرون. میدانم که کلیشه است. حتی اگر تعریف کنم که با دیدن این گوشه کنارهایی که اگر عادی عبور کنی نمیبینیشان چه فکرها در من سر میزند، ابتذال هم شاید به آن کلیشه بودن اضافه شود.
من که فکر می کنم چند نفر این گوشه کنارها خندیده اند با هم، خوش بودهاند که دوران دانشجوییشان است. بخار از لیوانهای چایشان بلند بوده باشد همین شبهای سرد. همین جاها عاشق شدهاند، دزدکی طرف را دید زدهاند. بهاش نرسیده اند و تنها، همین موقعها این طرفها پرسه زدهاند، همین جایی که من حالا پا میگذارم، و بغضشان ترکیده. یا رسیدهاند و تصویر می کنم که اصلن شاید دور از چشمها، در یک چشم برهم زدنی بوسهای حتی رد و بدل شده باشد اینجا... دانشگاه باشد خب، که چه؟! برای من که تنها از اینجا رد میشوم این همه خاطره قد میکشند از هر جای پیدا و پنهانش.
حتی گاهی هوس میکنم جای بعضیشان باشم، جای بعضی از همین خاطراتی که تصویر میکنم و از کجا معلوم که همهاش هم درست نباشد؟ وقتی فضا این همه میطلبد، پس حتما بوده شرایطی که همه چیزش جور بوده باشد برای این همه اتفاق. بنا به قانون احتمالات اصلن. همین احتمالاتی که دیوانهام میکنند. همین رنگهایی که میبینم و بوهایی که حسشان میکنم و هیچ نمیفهمم ریشهشان کجاست و من را یاد کدام خاطرهی دور میاندازند. خرافه اگر بگویم، شاید رویدادی در زندگی پیشین. روانکاوی اگر بکاودم، شاید یادی در کودکی. چه فرقی میکند اصلاٌ؟ مرا یاد ضیافتی میاندازد، با رنگهای قالی، فیروزهای، گرم و روشن و کمی مرطوب و مست. دقیقا همین که گفتم. من چهقدر تهی از تجربهام در مقابل این همه خاطرات. دقیقا دنبال همین ترکیب بودم. تهی از تجربهی زیسته. دلم میخواست و میخواهد که جای همهی این خاطرات زندگی کرده باشم. که این همه سنگینی نکند روی سینهام. به تعداد همه آن آدمها. من آن ضیافت ندیده را که نمیدانم خاطرهاش مال کجاست میخواهم. این حد، با این کمیت و کیفیت، زندگیْ کم دارم.
یکشنبه، آبان ۲۳
دو

آنجامنطقهی عجیبی است. خیلیها از آن ناحیه عبور کردهاند بدون آنکه متوجهاش بشوند. اکثر بومیها هم از وجودش بیخبرند.
وقتی که اطراف تاریک میشود باید کمکم آماده شوی. نیمخیز و هوشیار برای جهیدن با اولین نشانه. قبل از تاریکی کامل، زمینهها که محو میشوند، در دوردست دو چراغ نورانی آرام آرام جان میگیرند. فقط چند لحظهی کوتاه روشن میمانند و بعد در تاریکی خاموش میشوند. در زوایایی دور از هم. طوری که طرف هرکدام که بروی از جایی دور از آن دیگری سر در میآوری.
قبل از خاموش شدنشان باید دو کار انجام شده باشد. فقط چند ثانیه فرصت هست تا یکیاشان را انتخاب کرده باشی و جهت را در ذهنت ثبت کنی. نمیشود در موردش زیاد فکر کرد که کدام را انتخاب کنی. فقط باید بجهی، مثل فنر فشرده و با آخرین سرعت به همان سمت بدوی. بعد از خاموشی چراغها باید فقط راستایاشان یادت مانده باشد.
شنبه، آبان ۲۲
...

مادر یک عادت بدی دارد. یک نفر که از در خانه می آید تو، نه میگذاره و نه بر میداره، همانجا در محل هرچی شده و نشده و بل چند برابر با آب و تاب بیشتر رو میریزه روی دایره و تحویل طرف میده. به یکی دو اشاره هم راضی نمیشه، انقدر ادامه میده تا طرف مثل اسفند روی آتیش گُر بگیره و جرقه بزنه! هیچ هم حساب نمیکنه که آخه این تازه از راه اومده، خسته و کوفته و اعصاب ندار، بعد تو هم از اون طرف این طوری شانتاژ می کنی که چی آخه؟ هزار بار هم گفته ام تا حال، هرجوری که میشده توضیح دادهام برایش، خودش را توی آن حالی که هست برایش بازترسیم کردهام بلکه تصویری از آن خود دوست نداشتنی آن لحظهاش دستش بیاید. افاقه نمیکنه باز.
یعنی باید نارضایتی و عصبانیت خودش رو از کانال یک شخص واسطه ای خالی کنه. هیچ نمیفهمم معنی این کارش رو. یعنی فکر نمی کنه که چه فضای منفیای بین آن شخص واسطه و مثلن منای که باید خطاب قرار بگیرم به وجود میآد؟ خودخواهی محض نیست این؟ که بخواهی برای سبکتر شدن و برای تخلیه خودت از دیگران مایه بگذاری، با عصبیت خودت همراهشون کنی، سو استفاده نیست؟ نکن مادر من، نکن این کار رو که بودنت مایه عذاب نباشه و نبودنت عذاب وجدان.
سهشنبه، آبان ۱۸
...

آرزوی جای کس دیگری بودن خیلی آرزوی عجیبی است. خیلی ها اولش این آرزو را با عشق، یکی می گیرند.
پ.ن: کتاب را که باز کردم، همین صفحه آمد، آخرین خط ِ صفحه ی سمت چپ. اصلن کتاب را به خاطر همین یک جمله اش خریدم ولی مابقی اش چنگی به دل نزد. اسمش را هم پس نگویم که بی خودی باز تکرار نشود. گمانم حقش نبود که توی لیست پرفروش ها به چاپ چهارم، پنجم برسد.
پ.ن: کتاب را که باز کردم، همین صفحه آمد، آخرین خط ِ صفحه ی سمت چپ. اصلن کتاب را به خاطر همین یک جمله اش خریدم ولی مابقی اش چنگی به دل نزد. اسمش را هم پس نگویم که بی خودی باز تکرار نشود. گمانم حقش نبود که توی لیست پرفروش ها به چاپ چهارم، پنجم برسد.
دوشنبه، آبان ۱۰
نوستولی به نام "اگر"

نوستالژیک. خب، برای من، "اگر" یکی از همان محل های نوستالژیک است. نه اینکه خیلی وقت باشد آنجا را بشناسم یا مشتری دائم قفسه هایش باشم، خیر. از همان اول بار که از ته کوچه، از سمت کارگر، با تردید می آمدم که هی سرک می کشیدم ببینم بالاخره آن انتهای کوچه می بینم اش یا نه، از همان موقع برایم نوستالژیک بود. حال و هوایش شاید، آن نور نمور دوست داشتنی، آن راه پله اسرار آمیز سمت راست... هنوز هم گاهی که از آنجا رد می شوم تا ته کوچه می آیم و سرکی می کشم، از پشت همان درب شیشه ای حتی، گاهی که حواستان هم نیست!
شنبه، آبان ۸
نبرد تیتان ها

گاهی فکر میکنم به هیچ چیز اعتقاد نداشتن به مراتب سخت تر از معتقد بودن ِه. انسان معتقد (به هر چیز خارجی حالا، بُت پرست حتی!) همیشه جایی/چیزی رو داره برای تکیه کردن به اش. حال اینکه وقتی ابدا معتقد به هیچ وجود ماورایی نباشی خواه ناخواه می پذیری که تمام مسئولیت ها رو به گردن بگیری و برد و باخت هات رو به جای دیگه حواله نکنی!
و خب گاهی آدم می ترسه از این حس که پشتش خالی ِه. دردها، درد ترَن، و پیروزی ها...
پ.ن : نبرد تیتان ها رو با وجود چرت بودن ِ فیلم، به همین یک دلیل دوست داشتم.
پنجشنبه، فروردین ۲۶
THE WAY IS THE GOAL

با بهمن بودیم. هفتِ تیر رو می رفتیم سمت کریمخان که بارون گرفت. همین طوری بی مقدمه. طوفان شد اصلن. بهترین و نزدیک ترین جا برای پناه گرفتن کافه کهن بود. زیر بارون یورتمه وار دویدیم این طرف خیابون و کوچه ی بهارمستیان رو پیچیدیم تو. چراغ نئون کافه از سر کوچه پیداست و حالا انگار نور قرمزش داشت بخار می شد.
از پشت شیشه رضا رو دیدم. کسی پشت به پنجره سر میزش نشسته بود. داخل که شدیم باز هم نشناختمش. موهای جو گندمی و پوست گندمگون. رضا که معرفی کرد دیدم به انگلیسی با ما سلام و احوال پرسی می کنه. لهجه اش اما نشون می داد که انگلیسی زبان مادری اش نیست. هانس. Hans Eichmann. رضا وقتی می خواست بهمن رو معرفی کنه به شوخی بسته ی سیگار بهمن کوچیکش (بهمن جوج!) رو از روی میز برداشت و نوشته ی روش رو نشون هانس داد.
سوئدیه. از همون جا با موتور راه افتاده تا تمام دنیا رو ببینه و حالا رسیده به اینجا. بچه ها توی خانه ی هنرمندان دیده بودندش و حالا با رضا اومده بودند کافه کهن. بی خیال و راحت حرف می زد. حق هم داشت. وقتی همش در حال سفر باشی به قصد راه. یه جورایی بی مقصد. هانس حساب کرده و می گه وقتی سفرش تموم بشه اگه مسافت تمام سفرهاش رو جمع بزنه مثل اینه که پنج بار دور کره زمین گشته باشه. اینو که تعریف می کرد دستاش رو یه جور مارپیچی دور یه کره ی فرضی تو هوا تکون می داد و می خندید. یه پاکت سیگار zest هم روی میز بود. هانس حسابی با دیزاین پاکت و اینکه موقع بازشدن طرح روش کامل می شه حال کرده بود و هی باز و بستش می کرد.
قبل از ایران سوریه بوده و ترکیه. می گفت مردم سوریه هیچ از ایرانیا خوششون نمی آد که بهمن جواب داد : وی دونت لایک ذم نیذر! همه کلی خندیدم. سوریه که بوده می ره سفارت ایران برای ویزا. اونجا توی سفارت بهش می گن می خوای دور دنیا رو بگردی که چی، برگرد از همین جا برو سوئد! ویزا نداده بودن بهش. دیگه با کلی برو و بیا ویزای پنجاه روزه گرفته بود. سیاست دفع توریست!
ماجراجویی تو چهره ی این مرد موج می زد. کلی از دارایی هاش رو فروخته بود تا اون موتور رو بخره. می گفت باید تو استرالیا عوضش کنه. کلی از جاهای تهران رو گشته بود. با موتورش که نه چون با اینکه مجوز داشت اما می ترسید از روندن توی تهران. یه اتاق کرایه کرده بود توی یه هتل نزدیکای توپ خونه. یعنی بلد بود چجوری سفر کنه. سنش رو که گفت من جا خوردم. پنجاه و دو سال. از روی چهره فوقش چهل سال می تونست داشته باشه. قبل از اومدن ِ ما شوخی جدی به رضا گفته بود من که تا ده سال دیگه می خواستم بمیرم پس چرا واقعن زندگی نکنم.
موقع رفتن احسان صورت حساب رو آورد و گفت: تری ثوزند. بعد فکر می کنید هانس چجوری حساب کرد؟ یه مشت پول از توی جیبش در آورد و گفت:
ا ِ بلو وان ا َند ا ِ گرین وان!
از اینجا می ره افغانستان و تاجیکستان. وقت خداحافظی می خواستم بهش بگم "راه سپید" که نگفتم. فکر کردم به تاجیکستان که رسید حتمن از اونها می شنوه.
راستی، هانس رو می تونید این جا پیدا کنید : http://www.motorbikeworldtour.com/mbwt
از پشت شیشه رضا رو دیدم. کسی پشت به پنجره سر میزش نشسته بود. داخل که شدیم باز هم نشناختمش. موهای جو گندمی و پوست گندمگون. رضا که معرفی کرد دیدم به انگلیسی با ما سلام و احوال پرسی می کنه. لهجه اش اما نشون می داد که انگلیسی زبان مادری اش نیست. هانس. Hans Eichmann. رضا وقتی می خواست بهمن رو معرفی کنه به شوخی بسته ی سیگار بهمن کوچیکش (بهمن جوج!) رو از روی میز برداشت و نوشته ی روش رو نشون هانس داد.
سوئدیه. از همون جا با موتور راه افتاده تا تمام دنیا رو ببینه و حالا رسیده به اینجا. بچه ها توی خانه ی هنرمندان دیده بودندش و حالا با رضا اومده بودند کافه کهن. بی خیال و راحت حرف می زد. حق هم داشت. وقتی همش در حال سفر باشی به قصد راه. یه جورایی بی مقصد. هانس حساب کرده و می گه وقتی سفرش تموم بشه اگه مسافت تمام سفرهاش رو جمع بزنه مثل اینه که پنج بار دور کره زمین گشته باشه. اینو که تعریف می کرد دستاش رو یه جور مارپیچی دور یه کره ی فرضی تو هوا تکون می داد و می خندید. یه پاکت سیگار zest هم روی میز بود. هانس حسابی با دیزاین پاکت و اینکه موقع بازشدن طرح روش کامل می شه حال کرده بود و هی باز و بستش می کرد.
قبل از ایران سوریه بوده و ترکیه. می گفت مردم سوریه هیچ از ایرانیا خوششون نمی آد که بهمن جواب داد : وی دونت لایک ذم نیذر! همه کلی خندیدم. سوریه که بوده می ره سفارت ایران برای ویزا. اونجا توی سفارت بهش می گن می خوای دور دنیا رو بگردی که چی، برگرد از همین جا برو سوئد! ویزا نداده بودن بهش. دیگه با کلی برو و بیا ویزای پنجاه روزه گرفته بود. سیاست دفع توریست!
ماجراجویی تو چهره ی این مرد موج می زد. کلی از دارایی هاش رو فروخته بود تا اون موتور رو بخره. می گفت باید تو استرالیا عوضش کنه. کلی از جاهای تهران رو گشته بود. با موتورش که نه چون با اینکه مجوز داشت اما می ترسید از روندن توی تهران. یه اتاق کرایه کرده بود توی یه هتل نزدیکای توپ خونه. یعنی بلد بود چجوری سفر کنه. سنش رو که گفت من جا خوردم. پنجاه و دو سال. از روی چهره فوقش چهل سال می تونست داشته باشه. قبل از اومدن ِ ما شوخی جدی به رضا گفته بود من که تا ده سال دیگه می خواستم بمیرم پس چرا واقعن زندگی نکنم.
موقع رفتن احسان صورت حساب رو آورد و گفت: تری ثوزند. بعد فکر می کنید هانس چجوری حساب کرد؟ یه مشت پول از توی جیبش در آورد و گفت:
ا ِ بلو وان ا َند ا ِ گرین وان!
از اینجا می ره افغانستان و تاجیکستان. وقت خداحافظی می خواستم بهش بگم "راه سپید" که نگفتم. فکر کردم به تاجیکستان که رسید حتمن از اونها می شنوه.
راستی، هانس رو می تونید این جا پیدا کنید : http://www.motorbikeworldtour.com/mbwt
یکشنبه، فروردین ۱
سررشته جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد

اولین چیزی که اینجا نوشته بودم ماجرای شهر کتاب نیاوران بود. اصلن همون باعث شد که بنویسم. بعد، امروز دوباره فکر می کردم با خودم به ماجرای آن روز. اتفاق، مال ِ تقریبا یک سال پیش بود. ریشه اش اما از خیلی پیش تر ها دویده بود توی زندگی من، خیلی عمیق تر از این حرفها. اصلن خود ِ اون ماجرا و تمام اتفاقات ِ دیگه ای که کمابیش شباهتی به اون ماجرا داشتن همیشه فقط یک تلنگر محسوب می شدن. کاش کسی به جز خودم سر در بیاورد از این کلاف در هم ِ گره ی کور خورده ی نوشته ها. بعدش هم بردارد بنویسد که پسر جان جریان ِ تو اینه و تو این مرگته !
خیلی شده که شنیده باشم از کسی که اصلان، کجایی پسر، نیستی اینجا، مثل اینکه کاری داشته باشی، دلمشغولی ای، چیزی، حواست جایی باشه انگار. می بینم راست هم می گویند. این حس ِ لعنتی ِ "موقتی بودن" رو نمی فهمم گاهی. یک جور سر به هوا بودن ِ ذاتی. دقیقاً نمی دونم که از چه وقت باور داشتم به اینکه جایی یا کسی هست که باید ببینمش. که بعدش احتمالا خلاص بشم از اون فکر. از این همه دلتنگی. اصلن منظورم این نیست که به یک مقصد نهایی یا اسطوره ای چیزی برسم ها، شاید بشه اسمش رو یک جور "تجدید" دیدار گذاشت. چون مطمئنم از بودنش و این شاید نشونه ای باشه از اینکه قبلاٌ جور ِ دیگه ای با هم ملاقات کرده باشیم یا اونجا بوده باشم یا شاید هم نشونه ای از اینکه احتمالا سر ِ من به جایی خورده باشه و خودم بی خبر باشم.
هرچی که هست، اتفاقاتی از اون دست همیشه یک تلنگر بوده. می دونستم که خود اون اتفاق اصل ماجرا نیست، حتی زمان هایی بوده که بعضی از همون حادثه ها شدیداٌ باعث دلتنگیم شده باشه و دوست داشتم قدری کنارشون بمونم، صبر کنم و فکر کنم که همین آخر ماجراست اما در همون حال مطئن بودم که این آخر داستان نیست. باید جلوتر رفت. این حوادث گاه از جنس آدم ها بودن، ملاقاتی، گذری، نگاهی، حرفی. گاه بویی بوده، بوی خاصی که مشامم رو یاد یک خاطره انداخته که چیز زیادی به جز اینکه بدونم یک خاطرست، از خیلی دورشاید، در یادم نبوده. گاه صحنه ای، رنگی، عکسی. شده که پیاده می رفتم و از خم ِ کوچه ای پیچیده باشم تو و یک لحظه همون جا ایستاده باشم به فکر که ها، چی شد؟! بعد دوباره برگشته باشم و یکبار دیگه همون جور رفته باشم همون راه رو تا اونجا که بفهمم چه حسی بود. اما همیشه اون اتفاق فقط یکبار افتاده و بعد ِ برگشتنم، بعد ِ سعی کردنم برای تکرارش هیچ وقت نشده که دوبار تجربه بشه.
فاصله ی اینها همیشه زیاد بوده تقریبا. گاه به سال کشیده و در سریع ترین حالت به ماه. اخیراٌ اما زود به زود. دلیلش رو نفهمیدم که چرا. یکی از اون آدم ها رو پیدا کردم دیشب. می شناختمش البته اما فقط از دور. می خوندمش. نخوابیدم اصلن. تا صبح عکسش جلوی چشمم بود و می گشتم که شاید بیشتر چیزی درموردش پیدا کنم. خودش که خیلی دور از این جاست اما کاش یک روز ببینمش. که بهش بگم من رو چقدر یاد چیزی می اندازه و چقدر دوست و "شناس- ِه" با همه ی اینکه دیدارمون شاید اولین باشه. و چقدر این آدم بدون جنسیته برای من، فقط هست، فارغ از مردانگی یا زنانگیش.
...
الان طولانی شد، باید بعد در موردش بنویسم.
گربه

خواب دیدم یه گربه داده به من که بزرگش کنم. الان که فکر می کنم میبینم اصلا بچه نبود که، حسابی بزرگ و خپل بود. بردمش توی حمام که مثلا یادش بدم چجوری بره دستشویی! بعد یکهو گربه ِ افتاد توی راه آب حمام. من هی چندشم می شد که دست کنم اون تو و درش بیارم و هاج و واج مونده بودم که آخه این چطور از سوراخ به اون کوچیکی افتاد توو! بعدش آب بردش. کلی ناراحت شدم قبل ِ بیداری. بعدترش اما هی فکر می کردم که یعنی چی؟
جمعه، اسفند ۲۸
آخرینه 88

چند وقته که ننوشتم. دوست داشتم هر چند روز چیزکی بنویسم اینجا، خوب و گزیده، واقعی حتما. نشد. یک ماهی هست که نشده. گاهی فقط خوانده ام. فقط دیده ام و همه دیده ها و خوانده ها انقدر خوب بوده که جایی برای نوشتن نمانده. نه که حرفی نبوده باشه، حسش هم نبوده در اصل که اگر بود من قانع نمی شدم به فقط دیدن و خواندن. اما خب، شاید بعد از این جور دیگری شد، امیدوارم.
بعد از خیلی، گودر رو که باز کردم دیدم لیست همه اون دو سه نفری که فالو می کردم خالی شده! سارا، الیز، فرنایس، زرافه، .... ! اصلن رفته بودم ببینم کی، چی شکار کرده که خب خیلی خورد توی حالم وقتی گودر هیچی نداشت جز همون همیشگی های خودم. دلخور شدم از دوستانی که همیشه کلی خوب بودن و هستن.
کنکور ارشد معماری کمر شکن -ه گویا! بی خیال اپلای و پذیرش و همه چی شده بودم که بمونم همین جا که احتمالا وسط فوق لیسانس با دل گنده و خیال راحت اون کارا رو انجام بدم. اما این چند ماه کلی استرس داره با خودش. فقط کار و کار و کار تا امتحان عملی. کاغذ و طرح و طراحی و بازی و فکر، خوبه اما سخت، وقتی که کلا تهران و بهشتی روی هم 20 نفر پذیرش دارن. اونم وسط هزارتا ماجرای دیگه.
چقدر بالا پایین شدم توی این 5، 6 سال. گاهی فکر می کنم چقدر زیاد بوده، گاهی اصلن فکر می کنم که مگه اتفاقی هم افتاده؟! همیشه در حال عبور بودن سخته و موندن هم سخت تر، حس تعلیق شاید برایند تمام این سالها بوده باشه. نمی دونم آرزو کنم تموم بشه یا چی، من این حرکت رو دوست داشتم همیشه، با همه مشکلاتش، فقط کاش بعضی ناخوشایندی های غیر ضروری که واقعا حالا مطمئنم که لزومی برای فکر کردن بهشون نیست تموم بشن و بمونه فقط همون حرکت، همون عبور و "شدن" ِ خالص. من اهل ِ "بودن" نیستم.
سال خوبی داشته باشیم :)
بعد از خیلی، گودر رو که باز کردم دیدم لیست همه اون دو سه نفری که فالو می کردم خالی شده! سارا، الیز، فرنایس، زرافه، .... ! اصلن رفته بودم ببینم کی، چی شکار کرده که خب خیلی خورد توی حالم وقتی گودر هیچی نداشت جز همون همیشگی های خودم. دلخور شدم از دوستانی که همیشه کلی خوب بودن و هستن.
کنکور ارشد معماری کمر شکن -ه گویا! بی خیال اپلای و پذیرش و همه چی شده بودم که بمونم همین جا که احتمالا وسط فوق لیسانس با دل گنده و خیال راحت اون کارا رو انجام بدم. اما این چند ماه کلی استرس داره با خودش. فقط کار و کار و کار تا امتحان عملی. کاغذ و طرح و طراحی و بازی و فکر، خوبه اما سخت، وقتی که کلا تهران و بهشتی روی هم 20 نفر پذیرش دارن. اونم وسط هزارتا ماجرای دیگه.
چقدر بالا پایین شدم توی این 5، 6 سال. گاهی فکر می کنم چقدر زیاد بوده، گاهی اصلن فکر می کنم که مگه اتفاقی هم افتاده؟! همیشه در حال عبور بودن سخته و موندن هم سخت تر، حس تعلیق شاید برایند تمام این سالها بوده باشه. نمی دونم آرزو کنم تموم بشه یا چی، من این حرکت رو دوست داشتم همیشه، با همه مشکلاتش، فقط کاش بعضی ناخوشایندی های غیر ضروری که واقعا حالا مطمئنم که لزومی برای فکر کردن بهشون نیست تموم بشن و بمونه فقط همون حرکت، همون عبور و "شدن" ِ خالص. من اهل ِ "بودن" نیستم.
سال خوبی داشته باشیم :)
چهارشنبه، دی ۳۰
گه می شوی گاهی

- ببین من جدن حس خستگی، حس تلنبار شدن و رودل کردن احساسی دارم ! فکر کن، اصن با هیچ کدوم از این آدمای دور و برم و با اینکه به ظاهر کلی نقطه ی مشترک و علایق مشابه و فیلان داریم نمی تونم یه مکالمه ی عمیق حتی در حد چند کلمه که یه قدری از اون تلنبار شدگی و سنگینی کم کنه حرف بزنیم. انگار با وجود بودنمون کنار همدیگه هیچ اتفاق روحی یا اصلن بگو انسانی نمی افته. گیج شدم واقعا. داره خیلی طولانی می شه...
+ خب، محیطت که عوض بشه شاید اوضاع فرق کنه. سهیل مگه نیست؟ کلی با هم دوستین که.
- اتفاقا همین سهیل، ببین هزار جور حرف شاید بزنیما، اما اون اتفاقه نمی افته. همین خود تو اصلن. البته سهیل هم که داره از ایران می ره.
+ سربازی نداره مگه ؟
- برای دکترا داره می ره. مشکلی نیس، پذیرش گرفته.
+ نه نمی تونه بره که. یه سی ، چهل میلیونی باید وثیقه بذاره (!)
نه فرصت مطالعاتیه ، پنج میلیونه کلا، دیگه حداکثر 15 تومن. بی خیال حالا، بحثمون این نبود.
(پوزخند می زنه)
+ نه، اینجوری نیس که می گی. اطلاع نداری، وثیقه بیشتر از این حرفاس، اگه به این راحتی بود که...
(باز همون لبخند بی معنی. دیگه به من نگاه نمی کنه و حالا الکی با انگشت اشارش دنبال خط های کتاب می گرده که یعنی از این لحظه به بعد من دیگه عمیقن غرق در مطالعه هستم و اصلن به هیچ جام هم نیست که تو اینجا وایسادی!)
- می دونی، حالا یه کم می فهمم که موضوع چیه .
+ [سکوت]
(همچنان انگشت اشارش روی خطوط با وضعیت احمقانه ای حرکت می کنن. معلومه که هیچ بشری نمی تونه با اون سرعت کلمات رو بخونه. چرا این آدم از این طور آزار دادن دیگران لذت می بره؟ کاملا حس می کنم این لذت بیمار گونه اش رو...)
- ببین، همین تو هم یکی از این آدم ها. دلت خوشه که مثلا هیئت علمی فلان جای درپیت هستی؟ جامعه شناسی می خونی اما هنوز یه مکالمه ی ساده رو نمی تونی تو مسیر درست پیش ببری؟ یعنی حتی نمی تونی یه شنونده خوب باشی؟ حتی نگاه کردن به کسی که داره باهات حرف می زنه... یعنی حتی احتمال ندادی که چیزی شده باشه اصلن، یه اتفاقی شاید افتاده که من برای گفتنش دارم مقدمه چینی می کنم مثلا، من ای که حالا عمری راجع به این جور چیزا ترجیح می دم با تو یکی حرفی نزنم... یعنی جدن احتمال ندادی هان؟ تورو به خدا گاهی حداقل چیزی نگو یا اون کتاب تهوع آورت رو ببند.
+ خب، محیطت که عوض بشه شاید اوضاع فرق کنه. سهیل مگه نیست؟ کلی با هم دوستین که.
- اتفاقا همین سهیل، ببین هزار جور حرف شاید بزنیما، اما اون اتفاقه نمی افته. همین خود تو اصلن. البته سهیل هم که داره از ایران می ره.
+ سربازی نداره مگه ؟
- برای دکترا داره می ره. مشکلی نیس، پذیرش گرفته.
+ نه نمی تونه بره که. یه سی ، چهل میلیونی باید وثیقه بذاره (!)
نه فرصت مطالعاتیه ، پنج میلیونه کلا، دیگه حداکثر 15 تومن. بی خیال حالا، بحثمون این نبود.
(پوزخند می زنه)
+ نه، اینجوری نیس که می گی. اطلاع نداری، وثیقه بیشتر از این حرفاس، اگه به این راحتی بود که...
(باز همون لبخند بی معنی. دیگه به من نگاه نمی کنه و حالا الکی با انگشت اشارش دنبال خط های کتاب می گرده که یعنی از این لحظه به بعد من دیگه عمیقن غرق در مطالعه هستم و اصلن به هیچ جام هم نیست که تو اینجا وایسادی!)
- می دونی، حالا یه کم می فهمم که موضوع چیه .
+ [سکوت]
(همچنان انگشت اشارش روی خطوط با وضعیت احمقانه ای حرکت می کنن. معلومه که هیچ بشری نمی تونه با اون سرعت کلمات رو بخونه. چرا این آدم از این طور آزار دادن دیگران لذت می بره؟ کاملا حس می کنم این لذت بیمار گونه اش رو...)
- ببین، همین تو هم یکی از این آدم ها. دلت خوشه که مثلا هیئت علمی فلان جای درپیت هستی؟ جامعه شناسی می خونی اما هنوز یه مکالمه ی ساده رو نمی تونی تو مسیر درست پیش ببری؟ یعنی حتی نمی تونی یه شنونده خوب باشی؟ حتی نگاه کردن به کسی که داره باهات حرف می زنه... یعنی حتی احتمال ندادی که چیزی شده باشه اصلن، یه اتفاقی شاید افتاده که من برای گفتنش دارم مقدمه چینی می کنم مثلا، من ای که حالا عمری راجع به این جور چیزا ترجیح می دم با تو یکی حرفی نزنم... یعنی جدن احتمال ندادی هان؟ تورو به خدا گاهی حداقل چیزی نگو یا اون کتاب تهوع آورت رو ببند.
سهشنبه، دی ۲۲
گاهی

خب، پشت میزم هستم، دست به کیبرد. پس آدم دوام می آورد در هر صورت!
تاریخ تولد چیز غریبی ست، هرچه کمتر می شود بزرگتر می شوی. هی از تو دور می شود، هر بار کم و کمتر و کوچکتر. که اصلا بعضی ها از یک جایی به بعد دیگر حسابش نمی کنند. می گذارند از دستشان در برود. دهه ی دوم زندگی ات هم که باشد باز گاهی از این فکرها می کنی.
تاریخ تولد چیز غریبی ست، هرچه کمتر می شود بزرگتر می شوی. هی از تو دور می شود، هر بار کم و کمتر و کوچکتر. که اصلا بعضی ها از یک جایی به بعد دیگر حسابش نمی کنند. می گذارند از دستشان در برود. دهه ی دوم زندگی ات هم که باشد باز گاهی از این فکرها می کنی.
اشتراک در:
پستها (Atom)
..............................