..........................................

با پشتیبانی Blogger.
یکشنبه، آذر ۱

پنجشنبه - شهر کتاب نیاوران

گاهی آدم واقعا حس می کنه روی کره زمین جز خودش کسی نیست، باید بره جلو، نری هم زمان هل ات می ده، هر بار طاقت می آره آدم. می نویسم شاید سبک تر بشم، یا لا اقل خودم رو از دور؛ از بیرون ببینم.

همین پنج شنبه بود. همین دیروز. ساعت 8 شب یا شاید کمی زود تر و دیر تر. شهر کتاب نیاوران. لای قفسه های کتاب می گشتم. بوی کتاب، عنوان های قدیمی و جدید، این فضا من رو هربار نشئه می کنه. تو بگو هالوسینیشن اصلا! رسیدم به قفسه ی فلسفه. اهلش نیستم، اما دوست داشتم شروع کنم. دنبال "زایش ِ تراژدی" نیچه بودم و واقعا به نظرم توی همین لحظات بود که تراژدی زاده شد! صدایی امد از پشت سر. کتابی می خواست برای آموزش اکسل. فروشنده یکی دو تا کتاب رو بهش معرفی کرد. کمی جا باز کردم تا از کنارم رد بشن. 35 یا 36 ساله به نظر می رسید. یک کتاب کم حجم تر درخواست کرد و اینبار انگار از پیشنهاد فروشنده کاملا راضی بود و با صدای بلند اسم کتاب رو خوند : آموزش اکسل برای مهندسان عمران. فقط حس کردم این صدا برای من چیزی داره، این صدا می تونست صدای یه دوست باشه، یه دوست خوب، صداش شعور داشت انگار، مال آدمی بود که می دونستی می فهمه، اون زیر و بم رفتناش، کلماتش... کلمه ی عمران بهانه خوبی بود برای من. گفتم : خانم، امکان داره کتاب تون رو نگاهی بندازم... لبخند زد، مثل چشماش روشن، گرچه تلخی رو می شد دید روی لبهاش و توی نگاهش، که مال حالا نبود، معلوم بود از خیلی وقت پیش این طوره، کلی خاطره پشتش بود. کتاب به دستم نرسیده پرسید : شما هم مهندس عمران هستید؟ ... جرقه خورد انگار. می گفت ایران درس نخونده، نپرسیدم کجا. از معماری براش گفتم. از نقاشی برام گفت. از هرمان هسه گفتیم، دنیای سوفی، راز فال ورق، یوسا، مرشد و مارگاریتا، مارکز... ، از روسو گفت، کمی از نیچه، از خدای مرده و از اینکه عاقبت تنهاییم. از ناگزیر بودن. گاهی ثانیه ای سکوت می شد. گاهی نگاهم به کتابها می لغزید و باز ادامه می داد. منتظر نمی شد، پیش دستی می کرد، می فهمید، خوب می فهمید. نیم ساعتی گذشت شاید. همونطور سرپا، کنار قفسه ها چقدر نقطه ی مشترک پیدا شد. 7و 8 سالی بزرگتر بود از من، اما سنی در کار نبود، دو نفر واقعا توی اون لحظات با هم ملاقات کرده بودند، یه ملاقات تمام عیار، به تمام معنا انسانی. این پا و اون پا کرد، انگار سنجید، منتظر شد و بعد ناگهان گم شد. خداحافظی ش شاید چند ثانیه هم نشد. انقدر خوب بود، انقدر دوست بود و دوست داشتنی که نمی تونستم به خودم اجازه بدم اون جمله ی کلیشه ای " می تونم شمارتون رو داشته باشم یا شمارم رو بدم" رو به کار ببرم. حالا که فکر می کنم می بینم شاید می شد، حتما می فهمید، ای میلی لا اقل رد و بدل می کردیم، شاید اصلا منتظر همین بود، تعلل می کرد هر از گاهی، منتظر بود که بگم حتما. دست آخر حتی اسمش رو هم نمی دونم. بی هیچ نشونی. یک دوست خوب گم شد. توی این روزهایی که منتظر بودم. چند سال بود که منتظرش بودم؟ منتظر ملاقات این انسان؟ حتما باید توی پاییز این اتفاق می افتاد تا دوباره یاداوری کنه این همه تنهایی و لیست شماره تلفن هایی رو که به هیچ دردی نمی خورن؟

همه جا رو زیر رو کردم. توی اینترنت، دنبال سایتی که اسم مهندسان عمران شاغل به کار رو لیست کرده باشن، دنبال سایتی برای طرفداران هرمان هسه، دنبال لیست شرکت ها، دنبال خانمی که اخیرا دلش گرفته باشه یا یه کتاب آموزش اکسل برای دوستش که اقتصاد خونده خریده باشه. نبود، نیست، اینجا ایرانه.

پس واقعن غریبه هایی هستند که آشنا ترین آدم زندگیت می شن. مطمئنم تا آخر عمر هرجا که ببینمش می شناسمش، اون چهره برای همیشه یه تصویر ماندگار شد، همیشگی. بدیهی شد. دلم برات تنگ می شه دوست من. با این حس لعنتی که توی گلوم داره فشار می آره چه کار کنم آخه؟ لطفا، لطفا این پنج شنبه، همون ساعت باز هم بیا، شهر کتاب نیاوران، کنار همون قفسه منتظرت هستم. نمی دونم که پنچ شنبه ی دیگه هم بیام یا نه، نمی دونم که من دیوونه ام یا پاییز.

0 نظرات: