..........................................

با پشتیبانی Blogger.
پنجشنبه، فروردین ۲۶

THE WAY IS THE GOAL

با بهمن بودیم. هفتِ تیر رو می رفتیم سمت کریمخان که بارون گرفت. همین طوری بی مقدمه. طوفان شد اصلن. بهترین و نزدیک ترین جا برای پناه گرفتن کافه کهن بود. زیر بارون یورتمه وار دویدیم این طرف خیابون و کوچه ی بهارمستیان رو پیچیدیم تو. چراغ نئون کافه از سر کوچه پیداست و حالا انگار نور قرمزش داشت بخار می شد.

از پشت شیشه رضا رو دیدم. کسی پشت به پنجره سر میزش نشسته بود. داخل که شدیم باز هم نشناختمش. موهای جو گندمی و پوست گندمگون. رضا که معرفی کرد دیدم به انگلیسی با ما سلام و احوال پرسی می کنه. لهجه اش اما نشون می داد که انگلیسی زبان مادری اش نیست. هانس. Hans Eichmann. رضا وقتی می خواست بهمن رو معرفی کنه به شوخی بسته ی سیگار بهمن کوچیکش (بهمن جوج!) رو از روی میز برداشت و نوشته ی روش رو نشون هانس داد.

سوئدیه. از همون جا با موتور راه افتاده تا تمام دنیا رو ببینه و حالا رسیده به اینجا. بچه ها توی خانه ی هنرمندان دیده بودندش و حالا با رضا اومده بودند کافه کهن. بی خیال و راحت حرف می زد. حق هم داشت. وقتی همش در حال سفر باشی به قصد راه. یه جورایی بی مقصد. هانس حساب کرده و می گه وقتی سفرش تموم بشه اگه مسافت تمام سفرهاش رو جمع بزنه مثل اینه که پنج بار دور کره زمین گشته باشه. اینو که تعریف می کرد دستاش رو یه جور مارپیچی دور یه کره ی فرضی تو هوا تکون می داد و می خندید. یه پاکت سیگار zest هم روی میز بود. هانس حسابی با دیزاین پاکت و اینکه موقع بازشدن طرح روش کامل می شه حال کرده بود و هی باز و بستش می کرد.

قبل از ایران سوریه بوده و ترکیه. می گفت مردم سوریه هیچ از ایرانیا خوششون نمی آد که بهمن جواب داد : وی دونت لایک ذم نیذر! همه کلی خندیدم. سوریه که بوده می ره سفارت ایران برای ویزا. اونجا توی سفارت بهش می گن می خوای دور دنیا رو بگردی که چی، برگرد از همین جا برو سوئد! ویزا نداده بودن بهش. دیگه با کلی برو و بیا ویزای پنجاه روزه گرفته بود. سیاست دفع توریست!

ماجراجویی تو چهره ی این مرد موج می زد. کلی از دارایی هاش رو فروخته بود تا اون موتور رو بخره. می گفت باید تو استرالیا عوضش کنه. کلی از جاهای تهران رو گشته بود. با موتورش که نه چون با اینکه مجوز داشت اما می ترسید از روندن توی تهران. یه اتاق کرایه کرده بود توی یه هتل نزدیکای توپ خونه. یعنی بلد بود چجوری سفر کنه. سنش رو که گفت من جا خوردم. پنجاه و دو سال. از روی چهره فوقش چهل سال می تونست داشته باشه. قبل از اومدن ِ ما شوخی جدی به رضا گفته بود من که تا ده سال دیگه می خواستم بمیرم پس چرا واقعن زندگی نکنم.

موقع رفتن احسان صورت حساب رو آورد و گفت: تری ثوزند. بعد فکر می کنید هانس چجوری حساب کرد؟ یه مشت پول از توی جیبش در آورد و گفت:
ا ِ بلو وان ا َند ا ِ گرین وان!

از اینجا می ره افغانستان و تاجیکستان. وقت خداحافظی می خواستم بهش بگم "راه سپید" که نگفتم. فکر کردم به تاجیکستان که رسید حتمن از اونها می شنوه.

راستی، هانس رو می تونید این جا پیدا کنید : http://www.motorbikeworldtour.com/mbwt