..........................................

با پشتیبانی Blogger.
پنجشنبه، آبان ۲۷

Shit

دوستای ِ گذری. دوستای ِ عبوری. نمی‌دونم می‌شه اسم این‌ها رو دوست گذاشت؟ می‌دونم که دیگرانی هستند که به این‌ها می‌گن آشنا مثلن. اما وقتی چند سال طول بکشه و دور و برت رو فقط همین آدمای خنثای عبوری و گذری گرفته باشن چی؟ باید موقتی بودنشون رو نادیده بگیری؟ یعنی فکر کنم که دوستای من قراره همینا باشن؟

چرا بلد نیستم ندید بگیرم جزییات رو؟ چرا ریز ریز رفتار و حرفا برام مهمه و روشون فکر می‌کنم، برنامه‌ام رو حتی گاهی تنظیم می کنم که به فلان چیزی که کسی گفته برسم و بعد با اتفاقاتی از جنس زیر مواجه می شم :
دیروز (چهارشنبه) طرف زنگ زده، می‌گه اگه می‌تونی فردا بیا پیشم با هم ماکت جلسه‌ی دفاعم رو بسازیم. می‌گم اوکی، حتما، خوشحال می‌شم کمکت کنم. امروز که پنجشنبه بوده باشه، حول و حوش ساعت 5 همه دارن می‌رن بیرون و من نمی‌رم که یه چند فصل دیگه از کتابم رو بخونم و بعد برم پیش همون دوست. 6 زنگ می‌زنم خوابه. 6:30 زنگ می‌زنه می‌گه پوریا داره می‌آد گفته برات می‌سازم ماکتت رو! یه جوری شدم. مهم نیست واقعاٌ؟ من الکی شلوغش می‌کنم؟ زود رنجم مثلن؟ واقعا نکنه مشکل از من ه؟ هیچی به زبونم نیومد بگم. گفت اگه دوست داری تو هم بیا اینجا. گفتم نه مرسی، باید به کارام برسم، پوریا هست دیگه. اما حالم واقعا بد شد. جدی کاش یه نفر بگه چه برخوردی می‌کنه این جور وقتا. طرف دختر هم نیست ها که کسی بگه حسودیت شده مثلن یا همچین چرتی. آخر هفته و همون مثلن شب جمعه س (!) و من تنها اینجا واسه خودم کف کردم. گه نیست اینجوری؟ که تمام اون چند نفری که به عنوان دوست می‌شناسی این باشن؟ گه ِه دیگه. حالا هی فکر کنم که موقتی ِه. هی چس ناله کنم.

0 نظرات: