..........................................

با پشتیبانی Blogger.
سه‌شنبه، آبان ۲۵

مرطوب و مست

8:45 شب. همین روزهای آبان 89

از سالن مطالعه کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بیرون می آیم. تقریباٌ کسی در محوطه نیست و منم که پرسه می زنم. ماشین‌ها که آن طرف نرده ها سر هم هوار می زنند. عادتم است، که مستقیم نمی‌روم. راهم همیشه باید از سوراخ سمبه‌ها بگذرد. بلد نیستم مسیر اصلی را بگیرم و سرم را بیندازم پایین و از یکی از درهای 16 آذر بزنم بیرون. می‌دانم که کلیشه است. حتی اگر تعریف کنم که با دیدن این گوشه کنارهایی که اگر عادی عبور کنی نمی‌بینی‌شان چه فکر‌ها در من سر می‌زند، ابتذال هم شاید به آن کلیشه بودن اضافه شود. 
من که فکر می کنم چند نفر این گوشه کنار‌ها خندیده اند با هم، خوش بوده‌اند که دوران دانشجویی‌شان است. بخار از لیوان‌های چایشان بلند بوده باشد همین شب‌های سرد. همین جاها عاشق شده‌اند، دزدکی طرف را دید زده‌اند. به‌اش نرسیده اند و تنها، همین موقع‌ها این طرف‌ها پرسه زده‌اند، همین جایی که من حالا پا می‌گذارم، و بغضشان ترکیده. یا رسیده‌اند و تصویر می کنم که اصلن شاید دور از چشم‌ها، در یک چشم برهم زدنی بوسه‌ای حتی رد و بدل شده باشد اینجا... دانشگاه باشد خب، که چه؟! برای من که تنها از اینجا رد می‌شوم این همه خاطره قد می‌کشند از هر جای پیدا و پنهانش.
حتی گاهی هوس می‌‌کنم جای بعضی‌شان باشم، جای بعضی از همین خاطراتی که تصویر می‌کنم و از کجا معلوم که همه‌اش هم درست نباشد؟ وقتی فضا این همه می‌طلبد، پس حتما بوده‌ شرایطی که همه چیزش جور بوده باشد برای این همه اتفاق. بنا به قانون احتمالات اصلن. همین احتمالاتی که دیوانه‌ام می‌کنند. همین رنگ‌هایی که می‌بینم و بوهایی که حسشان می‌کنم و هیچ نمی‌فهمم ریشه‌شان کجاست و من را یاد کدام خاطره‌ی دور می‌اندازند. خرافه اگر بگویم، شاید رویدادی در زندگی پیشین. روانکاوی اگر بکاودم، شاید یادی در کودکی. چه فرقی می‌کند اصلاٌ؟ مرا یاد ضیافتی می‌اندازد، با رنگ‌های قالی، فیروزه‌ای، گرم و روشن و کمی مرطوب و مست. دقیقا همین که گفتم. من چه‌قدر تهی از تجربه‌ام در مقابل این همه خاطرات. دقیقا دنبال همین ترکیب بودم. تهی از تجربه‌ی زیسته. دلم می‌خواست و می‌خواهد که جای همه‌ی این خاطرات زندگی کرده باشم. که این همه سنگینی نکند روی سینه‌ام. به تعداد همه آن آدم‌ها. من آن ضیافت ندیده را که نمی‌دانم خاطره‌اش مال کجاست می‌خواهم. این حد، با این کمیت و کیفیت، زندگیْ کم دارم.

1 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام . اميدوارم در شادي هاي زندگي جاري باشيد . راستش همين طور بي هوا آمدم بگويم كه دوست دارم بيشتر از شما بدونم . آدرس ايميلي نداشتم اما ! اينجا نوشتم كه روزي ملامت نكنم خودم را براي نگفتنش
L.shahvar@gmail.com