چهارشنبه، آذر ۳
Et cetera

نشسته جلوی من. چیز زیادی در موردش نمیدانم جز اسماش. توجهاش جای دیگریست و حواساش نیست که دارم نگاهاش میکنم.
1. فکر میکنم که پزشکی خوانده باشد. رنگ مانتوی دخترک به نظرم روشنتر میشود. انگشتان دستش کمی کشیده و ظریف به نظرم میآیند و لاغر اندام جلوه میکند. به طرز ِ خاصی تمیز و سبک، آرام و کمی خونسرد.
2. فکر میکنم که معماری خوانده باشد. رنگ لباسهایش کنتراست پیدا میکنند. به نظر میرسد جور خاصی پوشیده باشد و سعی کرده ترکیبشان کند. چند رنگ ِ مکمل اینجا و آنجای لباسها و وسایل همراهاش پیدا میکنم. شاد و بیخیال و غرق ِ خودش.
3. فکر میکنم که مهندسی خوانده باشد. عمران مثلن! به نظرم مانتواش کمی به تن چسبیده میآید. انگار که گوشت تناش سفت و ورزیده باشد. نگاهاش به اطراف کمی تند به نظرم میآید. حس میکنم که مثلن منتظر چیزی باشد یا عجله داشته باشد حتی، برای رسیدن به کاری یا قراری مرتبط.
4. فکر میکنم که کلن علاف و بی کار باشد! رنگ مانتو کمی چرک به نظر میرسد. همین طور شلوار جین اش که یک خراش بالای ران راست دارد. سینهها کمی توی چشم میزنند. انگار منتظر کسی باشد که کمی هم دیر کرده. تصمیم خاصی هم ندارد و گاهی دستهایش را برانداز میکند.
بعد از آشنایی و احوالپرسی و معرفی، هنوز مطمئن نیستم که چقدر از این آدمی که میشناسم (میشناسم؟) اوست و چقدرش ساختهی خودم. تعمیم به باقی قضایا هم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
..............................
0 نظرات:
ارسال یک نظر