شنبه، آذر ۶
یاد ایام

با ارجاع به این پست از اینجا :
توی دانشگاه برای سوار شدن به آسانسور میباید کارت میکشیدی. یعنی میآمد، در هم باز میشد که سوار بشی اما تا کارت نمیکشیدی نمیرفت به طبقه ها. کارت ِ مربوطه هم طبعن فقط در جیب ِ استادها بود. حالا آسانسور هم شیشه ای بود و ما اوایل جریان رو نمیدونستیم. هی میرفتیم توی این آکواریوم ِ رسوایی و دکمهها رو فشار میدادیم و نیشهای ضایع شدگان پیشین بود که این جا و آنجا باز میشد و دستهای ِ دراز ما که باید طبقهها رو پیاده گز میکردیم!
چهارشنبه، آذر ۳
Et cetera

نشسته جلوی من. چیز زیادی در موردش نمیدانم جز اسماش. توجهاش جای دیگریست و حواساش نیست که دارم نگاهاش میکنم.
1. فکر میکنم که پزشکی خوانده باشد. رنگ مانتوی دخترک به نظرم روشنتر میشود. انگشتان دستش کمی کشیده و ظریف به نظرم میآیند و لاغر اندام جلوه میکند. به طرز ِ خاصی تمیز و سبک، آرام و کمی خونسرد.
2. فکر میکنم که معماری خوانده باشد. رنگ لباسهایش کنتراست پیدا میکنند. به نظر میرسد جور خاصی پوشیده باشد و سعی کرده ترکیبشان کند. چند رنگ ِ مکمل اینجا و آنجای لباسها و وسایل همراهاش پیدا میکنم. شاد و بیخیال و غرق ِ خودش.
3. فکر میکنم که مهندسی خوانده باشد. عمران مثلن! به نظرم مانتواش کمی به تن چسبیده میآید. انگار که گوشت تناش سفت و ورزیده باشد. نگاهاش به اطراف کمی تند به نظرم میآید. حس میکنم که مثلن منتظر چیزی باشد یا عجله داشته باشد حتی، برای رسیدن به کاری یا قراری مرتبط.
4. فکر میکنم که کلن علاف و بی کار باشد! رنگ مانتو کمی چرک به نظر میرسد. همین طور شلوار جین اش که یک خراش بالای ران راست دارد. سینهها کمی توی چشم میزنند. انگار منتظر کسی باشد که کمی هم دیر کرده. تصمیم خاصی هم ندارد و گاهی دستهایش را برانداز میکند.
بعد از آشنایی و احوالپرسی و معرفی، هنوز مطمئن نیستم که چقدر از این آدمی که میشناسم (میشناسم؟) اوست و چقدرش ساختهی خودم. تعمیم به باقی قضایا هم.
پنجشنبه، آبان ۲۷
Shit

دوستای ِ گذری. دوستای ِ عبوری. نمیدونم میشه اسم اینها رو دوست گذاشت؟ میدونم که دیگرانی هستند که به اینها میگن آشنا مثلن. اما وقتی چند سال طول بکشه و دور و برت رو فقط همین آدمای خنثای عبوری و گذری گرفته باشن چی؟ باید موقتی بودنشون رو نادیده بگیری؟ یعنی فکر کنم که دوستای من قراره همینا باشن؟
چرا بلد نیستم ندید بگیرم جزییات رو؟ چرا ریز ریز رفتار و حرفا برام مهمه و روشون فکر میکنم، برنامهام رو حتی گاهی تنظیم می کنم که به فلان چیزی که کسی گفته برسم و بعد با اتفاقاتی از جنس زیر مواجه می شم :
دیروز (چهارشنبه) طرف زنگ زده، میگه اگه میتونی فردا بیا پیشم با هم ماکت جلسهی دفاعم رو بسازیم. میگم اوکی، حتما، خوشحال میشم کمکت کنم. امروز که پنجشنبه بوده باشه، حول و حوش ساعت 5 همه دارن میرن بیرون و من نمیرم که یه چند فصل دیگه از کتابم رو بخونم و بعد برم پیش همون دوست. 6 زنگ میزنم خوابه. 6:30 زنگ میزنه میگه پوریا داره میآد گفته برات میسازم ماکتت رو! یه جوری شدم. مهم نیست واقعاٌ؟ من الکی شلوغش میکنم؟ زود رنجم مثلن؟ واقعا نکنه مشکل از من ه؟ هیچی به زبونم نیومد بگم. گفت اگه دوست داری تو هم بیا اینجا. گفتم نه مرسی، باید به کارام برسم، پوریا هست دیگه. اما حالم واقعا بد شد. جدی کاش یه نفر بگه چه برخوردی میکنه این جور وقتا. طرف دختر هم نیست ها که کسی بگه حسودیت شده مثلن یا همچین چرتی. آخر هفته و همون مثلن شب جمعه س (!) و من تنها اینجا واسه خودم کف کردم. گه نیست اینجوری؟ که تمام اون چند نفری که به عنوان دوست میشناسی این باشن؟ گه ِه دیگه. حالا هی فکر کنم که موقتی ِه. هی چس ناله کنم.
سهشنبه، آبان ۲۵
مرطوب و مست

8:45 شب. همین روزهای آبان 89
از سالن مطالعه کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بیرون می آیم. تقریباٌ کسی در محوطه نیست و منم که پرسه می زنم. ماشینها که آن طرف نرده ها سر هم هوار می زنند. عادتم است، که مستقیم نمیروم. راهم همیشه باید از سوراخ سمبهها بگذرد. بلد نیستم مسیر اصلی را بگیرم و سرم را بیندازم پایین و از یکی از درهای 16 آذر بزنم بیرون. میدانم که کلیشه است. حتی اگر تعریف کنم که با دیدن این گوشه کنارهایی که اگر عادی عبور کنی نمیبینیشان چه فکرها در من سر میزند، ابتذال هم شاید به آن کلیشه بودن اضافه شود.
من که فکر می کنم چند نفر این گوشه کنارها خندیده اند با هم، خوش بودهاند که دوران دانشجوییشان است. بخار از لیوانهای چایشان بلند بوده باشد همین شبهای سرد. همین جاها عاشق شدهاند، دزدکی طرف را دید زدهاند. بهاش نرسیده اند و تنها، همین موقعها این طرفها پرسه زدهاند، همین جایی که من حالا پا میگذارم، و بغضشان ترکیده. یا رسیدهاند و تصویر می کنم که اصلن شاید دور از چشمها، در یک چشم برهم زدنی بوسهای حتی رد و بدل شده باشد اینجا... دانشگاه باشد خب، که چه؟! برای من که تنها از اینجا رد میشوم این همه خاطره قد میکشند از هر جای پیدا و پنهانش.
حتی گاهی هوس میکنم جای بعضیشان باشم، جای بعضی از همین خاطراتی که تصویر میکنم و از کجا معلوم که همهاش هم درست نباشد؟ وقتی فضا این همه میطلبد، پس حتما بوده شرایطی که همه چیزش جور بوده باشد برای این همه اتفاق. بنا به قانون احتمالات اصلن. همین احتمالاتی که دیوانهام میکنند. همین رنگهایی که میبینم و بوهایی که حسشان میکنم و هیچ نمیفهمم ریشهشان کجاست و من را یاد کدام خاطرهی دور میاندازند. خرافه اگر بگویم، شاید رویدادی در زندگی پیشین. روانکاوی اگر بکاودم، شاید یادی در کودکی. چه فرقی میکند اصلاٌ؟ مرا یاد ضیافتی میاندازد، با رنگهای قالی، فیروزهای، گرم و روشن و کمی مرطوب و مست. دقیقا همین که گفتم. من چهقدر تهی از تجربهام در مقابل این همه خاطرات. دقیقا دنبال همین ترکیب بودم. تهی از تجربهی زیسته. دلم میخواست و میخواهد که جای همهی این خاطرات زندگی کرده باشم. که این همه سنگینی نکند روی سینهام. به تعداد همه آن آدمها. من آن ضیافت ندیده را که نمیدانم خاطرهاش مال کجاست میخواهم. این حد، با این کمیت و کیفیت، زندگیْ کم دارم.
یکشنبه، آبان ۲۳
دو

آنجامنطقهی عجیبی است. خیلیها از آن ناحیه عبور کردهاند بدون آنکه متوجهاش بشوند. اکثر بومیها هم از وجودش بیخبرند.
وقتی که اطراف تاریک میشود باید کمکم آماده شوی. نیمخیز و هوشیار برای جهیدن با اولین نشانه. قبل از تاریکی کامل، زمینهها که محو میشوند، در دوردست دو چراغ نورانی آرام آرام جان میگیرند. فقط چند لحظهی کوتاه روشن میمانند و بعد در تاریکی خاموش میشوند. در زوایایی دور از هم. طوری که طرف هرکدام که بروی از جایی دور از آن دیگری سر در میآوری.
قبل از خاموش شدنشان باید دو کار انجام شده باشد. فقط چند ثانیه فرصت هست تا یکیاشان را انتخاب کرده باشی و جهت را در ذهنت ثبت کنی. نمیشود در موردش زیاد فکر کرد که کدام را انتخاب کنی. فقط باید بجهی، مثل فنر فشرده و با آخرین سرعت به همان سمت بدوی. بعد از خاموشی چراغها باید فقط راستایاشان یادت مانده باشد.
شنبه، آبان ۲۲
...

مادر یک عادت بدی دارد. یک نفر که از در خانه می آید تو، نه میگذاره و نه بر میداره، همانجا در محل هرچی شده و نشده و بل چند برابر با آب و تاب بیشتر رو میریزه روی دایره و تحویل طرف میده. به یکی دو اشاره هم راضی نمیشه، انقدر ادامه میده تا طرف مثل اسفند روی آتیش گُر بگیره و جرقه بزنه! هیچ هم حساب نمیکنه که آخه این تازه از راه اومده، خسته و کوفته و اعصاب ندار، بعد تو هم از اون طرف این طوری شانتاژ می کنی که چی آخه؟ هزار بار هم گفته ام تا حال، هرجوری که میشده توضیح دادهام برایش، خودش را توی آن حالی که هست برایش بازترسیم کردهام بلکه تصویری از آن خود دوست نداشتنی آن لحظهاش دستش بیاید. افاقه نمیکنه باز.
یعنی باید نارضایتی و عصبانیت خودش رو از کانال یک شخص واسطه ای خالی کنه. هیچ نمیفهمم معنی این کارش رو. یعنی فکر نمی کنه که چه فضای منفیای بین آن شخص واسطه و مثلن منای که باید خطاب قرار بگیرم به وجود میآد؟ خودخواهی محض نیست این؟ که بخواهی برای سبکتر شدن و برای تخلیه خودت از دیگران مایه بگذاری، با عصبیت خودت همراهشون کنی، سو استفاده نیست؟ نکن مادر من، نکن این کار رو که بودنت مایه عذاب نباشه و نبودنت عذاب وجدان.
سهشنبه، آبان ۱۸
...

آرزوی جای کس دیگری بودن خیلی آرزوی عجیبی است. خیلی ها اولش این آرزو را با عشق، یکی می گیرند.
پ.ن: کتاب را که باز کردم، همین صفحه آمد، آخرین خط ِ صفحه ی سمت چپ. اصلن کتاب را به خاطر همین یک جمله اش خریدم ولی مابقی اش چنگی به دل نزد. اسمش را هم پس نگویم که بی خودی باز تکرار نشود. گمانم حقش نبود که توی لیست پرفروش ها به چاپ چهارم، پنجم برسد.
پ.ن: کتاب را که باز کردم، همین صفحه آمد، آخرین خط ِ صفحه ی سمت چپ. اصلن کتاب را به خاطر همین یک جمله اش خریدم ولی مابقی اش چنگی به دل نزد. اسمش را هم پس نگویم که بی خودی باز تکرار نشود. گمانم حقش نبود که توی لیست پرفروش ها به چاپ چهارم، پنجم برسد.
دوشنبه، آبان ۱۰
نوستولی به نام "اگر"

نوستالژیک. خب، برای من، "اگر" یکی از همان محل های نوستالژیک است. نه اینکه خیلی وقت باشد آنجا را بشناسم یا مشتری دائم قفسه هایش باشم، خیر. از همان اول بار که از ته کوچه، از سمت کارگر، با تردید می آمدم که هی سرک می کشیدم ببینم بالاخره آن انتهای کوچه می بینم اش یا نه، از همان موقع برایم نوستالژیک بود. حال و هوایش شاید، آن نور نمور دوست داشتنی، آن راه پله اسرار آمیز سمت راست... هنوز هم گاهی که از آنجا رد می شوم تا ته کوچه می آیم و سرکی می کشم، از پشت همان درب شیشه ای حتی، گاهی که حواستان هم نیست!
اشتراک در:
پستها (Atom)
..............................