شنبه، فروردین ۲۰
نه به مثابهی آری

وقتی طرف میگه "نه"، من هم بی چون و چرا همیشه پذیرفتم که خب حتمن نمیخواد دیگه! "نه" یعنی "نه". بعدش از دفعه بعد یه جوری رفتار کرده که خودم موندم چرا انقدر شاکی شده از دستم! حتی سعی کردم لب خونی کنم که داره زیرلبی چی میگه، چیزی بوده در مایههای "بیشعور"، یا "مرتیکه" مثلن! بعد باز نتیجه گرفتم که خب حتمن شاکی بودن و بد خلقیش مال این بوده که من همچو پیشنهادی داده بودم! حالا طی جریاناتی روشن شد که کلن برعکس رفتار میکردم :دی ای بابا.
دوشنبه، اسفند ۱۶
پیرمرد و دریا

فیلم قرار بود که روایتی باشد از نجف دریابندری. نبود. طنز ِ ذاتی دریابندری اگر به داد فیلم نرسیده بود از این هم بدتر میشد حتی. "شمیم مستقیمی" خوب مینویسد، اما این بار چیزی که سعی کرد نشان بدهد، هیچ به پای نوشتههایش نمیرسید. کمترینش، آن همه برشهای سرسری که میخورد توی صورت تماشاگر. گویا فیلم را قرار است بعدتر "کارنامه" منتشر کند. نمیدانم کار ساختنش هم به عهدهی آنها بوده یا نه. حق دریابندری خیلی بیش از اینها بود.
لینک مرتبط
لینک مرتبط
دوشنبه، دی ۲۰
69 تای آن برای سلام کننده و ...

یه دورهای شده بود که انقدر یکی درمیون قهر و آشتی بودیم دیگه خودمم قاطی میکردم که واقعنی الان دوستیم یا نه. خب اینطوری میشد که صبح بعد ِ بلند شدن از خواب یا وقتی برمیگشتم خونه، یه وقتایی فکر میکردم آشتی هستیم و خودم اول سلام میکردم. بعد نگو قهر بودیم، اون فکر میکرد من میخوام آشتی کنیم، یه جواب سلام ِ کج و کوله میداد دوست میشدیم از نو! اون راضی، منم راضی. یه وقتایی هم برعکس. حواسم نبود فکر میکردم الان قهریم، سلام نمیکردم. فکر میکرد تریپ ور داشتم، قهر میشدیم. در هر حال همیشه من اول سلام میکردم!
جمعه، دی ۱۷
مگر اینکه هفتصد سالت باشد

زیر عکسها نوشته "اسناد مصور اروپاییان از ایران".
بازارهای پیچ در پیچ، مکتبخانهها، هشتیها و طاقهای بلند. من بیاختیار هربار حواسم پرت ِ آدمهای نقاشیها میشود. تویشان مرد هست، زن هست و بچه هم. کنار درختی، زیر سایهای، دو مرد، یکیشان چپق را تکیه داده بر لب، لمیدهاند. گوشهی بازار، دو زن، روبنده بر صورت، اجناس را برانداز میکنند. در مکتب، بچههایی پشت به پشت هم نشستهاند و سرشان روی کتاب است و من تند تند جلو عقب رفتنشان بابت ِ حفظ کردن آن صفحات را، بی که نقش شده باشد، حس میکنم. انگار که پاندول ِ ساعت. فضای نقاشیها احتمالن از ششصد، هفتصد سال پیش باشند. بیرنگ و خطی. انگار که تصویر را نگه داشته باشند، فکر میکنم که اگر لحظهای سرم را برگردانم زمانشان دوباره جاری میشود. رنگی میشوند. انگار هر صفحه را که ورق بزنم دور از چشم من در بازار باز ولوله خواهد شد. صدای بچهها که در مکتبخانه میجنبند و خط ها را از بر زمزمه میکنند لای صفحات میماند. مردان چپق بر لب تا کی کنج آن سایه دود کردند؟ آن درخت سایه انداز تا چندسال دیگر ماند و برگ داد؟ زنان روبنده پوش به خانه که رسیدند روبنده باز کردند و بعد چه؟ بچه ها بزرگ شدند؟ عاشق شدند؟ کارهای شدند؟ بد کردند؟ هرچه شد، فوقش تا 100 سال بعد از آن نقشها بوده. هفتصد سال که گذشت دیگر داستان همهشان تمام شده. رفتهاند از همهی آن فضاها و میماند باز پیچهای بازار و طاقیهای گمنام ِ حالا و این کتاب. تعمیم به هفتصد سال دیگر.
دوشنبه، دی ۶
Time Destroys All Things*

خرابی، در حقیقت بخشی از طرح است. فاجعهای که دراماتیزه شده، کار خود را که جلب توجه و فراخواندن است، خوب انجام میدهد.
[از زمان و معماری - منوچهر مزینی]
* عنوان از Irréversible
شنبه، دی ۴
ها وُلِک، تو حق داری!

هنوز هم از دست هرکی شاکی میشه، با همون لهجهی جنوبیش، غلیظ و با غیظ میگه:
faghat seresh sere adem'en
"فقط سرش، سر ِ آدمه"!
faghat seresh sere adem'en
"فقط سرش، سر ِ آدمه"!
چهارشنبه، دی ۱
پرچم بالاست

یکی مطلبی شر شده بود توی گودر، از وبلاگ میم-الف خواندمش. همون اولین پست (ریز علی...).
اصلن آمده بودم یک چیزی بنویسم، که چشمم افتاد به این.
نمیدونم چه جور دلخوشیای میتونه باشه این که از فلاکت دیگران به نتیجه برسی که اوضاع خودت شاید چندان هم بد نیست. نه، من نمیخوام همچین برداشتی کنم. شاید نهایتن بگم که شرایطی که زیاده جدی میگرفتمش، در مقایسه، و نسبی، چندان هم میتونه جدی نباشه. چرا؟
1. یک بیماری هست به اسم "دیستونی". بیماری نمیشه بهش گفت، یه جور مشکل. یعنی چهار ستون ِ بدن طرف سالمه، اما مغز توی پیام فرستادن به یه عضو خاص دچار اشتباه میشه. مثلن به عضله ِه میگه منقبض شو، همزمان فرمان انبساط هم میده! بعد نتیجه اینکه عضلهی فلان عضو گیج میشه میپیچه تو خودش! برای بعضیا خیلی گرون تموم میشه چون میتونه کل ِ بدنشون رو از کار بندازه. یا جای ناجوری رو درگیر کنه.
2. من شانزده سالم بود که دست ِ چپ و انگشتای پای چپم اینجوری شد. هیچ دلیل خاصی هم نداشت. خودش اینجوری شد. درمان هم نداره. یعنی کاریش نمیشه کرد. داروهایی هست، ولی من نخوردم هیچ وقت. چون درمان نمیکنه، اثر خاصی هم نداره. قضیه من اینجوری بود که وقتی میخواستم راه برم انگشتای پای چپم جمع میشد. همین. البته اذیت میکرد، میرفت رو اعصاب. هنوزم میره. نمیذاره درست راه بری و حال کنی با قدم زدنت و تو احوالات و خیالات خودت باشی و کیفور بشی. خلاصه که یکی از آرزوهای من قدم زدن بدون فکر کردن به انگشتای پای چپه!
3. من عشق فوتبال بودم اون دوره. مثل حالا نبود که کلن به هیچ جام هم نباشه که این تیم، اون تیم رو زد و اینجوری شد و الخ. نه، اون موقعها فرق داشت. بعد با همون پا بازی میکردم. یعنی همین که شروع میکردم به بازی کردن و دویدن انگشتای پام ول میکردن خودشون رو و راحت میشدم. چپ دستم. چپ پا هم بودم و این تو فوتبال یعنی خیلی چیزا! ولی وقت ِ آروم راه رفتن دوباره همه چیز از نو. سهتار میزدم. بدی هم نمیزدم. که خب، مجبور شدم بیخیالش بشم.
4. طبیعتن اوایلش حالیم نبود که چی به سرم اومده. یعنی درکی نداشتم از موقعیت. برخوردم نهایتن این بود که "ولش کن خودش خوب میشه"، یا "با روغن زیتون ماساژش بده نرم بشه"!. اما خب، پای چپ همینجوری موند. تازه دوزاریم داشت میافتاد که انگار قضیه با یه سرماخوردگی ساده فرق داره. روبرو شدن با این قضایا همزمان شد با سال پیشدانشگاهی. بد وضعی بود آقا. بد. استرس کنکور. اعصاب خودم. اسپاسم ِ پا.
5. کلن دیگه نفهمیدم چی شد. یعنی انقدر خوردم تو در و دیوار که بی حس شدم. یا خودم رو زدم به اون راه به کل. پیشدانشگاهی هم پادگانی بود واسه خودش. یعنی سال اول ِ تاسیسش بود. مال ِ ملی مذهبیها بود. ما هم از بچههای "کمال" بودیم. عهد کرده بودن که حتمن قبولی آنچنانی بدن اون سال که معروف بشن. نتیجه این که کلن کسی با کسی دوست نبود توی اون شرایط. روزای گهی بود واقعن. میگفتن مدیر اونجا آمار تمام مدرسه دخترانههای اطراف رو درآورده، یه جوری تعطیل میکنه که احیانن پرمون به پر ِ هم نگیره توی راه. حتمن شایعه بود. اما عجیبه که اون همه مدرسه دخترونه اطراف ما بود و هیچ وقت موقع تعطیلی ندیدیمشون.
6. رتبهی کنکور اون سال من شد بیست و یک هزار. الان که فکرش رو میکنم میبینم با اون اوضاع و احوال کلن باید غیر مجاز میشدم.
7. تنهایی از بدترین نوعش بود اون روزا. یعنی خیلی چیزاش، تا خیلی وقت ِ بعدش موند. جون کندم که پاکشون کنم. حتی تا آخرین روزای دانشگاه هم باز میدیدم که چیزایی، حتی گاهی خیلی چیزا، یه جاهایی مونده که باز باید باهاشون انقدر ور برم تا کنده بشن و بیفتن.
8. توی انتخاب رشته شهرستان رو نزدم. تهران رو هم قبول نشدم. نشستم خونه. مدرسه هم نرفتم دیگه. خودم خوندم. همین جوری مثل خر خوندم ولی. یعنی حالم انقدری بد بود که فقط میتونستم کتاب بخونم و مسئله حل کنم که یادم بره! گفتم که دست چپم هم همون مشکل رو داشت. یعنی موقع نوشتن اذیت میکرد. دو دستی خودکار رو میگرفتم یه وقتایی. سفت میگرفتمش و تند تند مینوشتم. خیلیا با تعجب نگاه کرده بودن به نوشتن من. هنوزم گاهی وقتا همین کار رو میکنم. خلاصه این شد که رفتم باز کنکور دادم اون سال. شدم هفتصد. خلاص.
9. دانشگاه بزرگ بود. من دو سال بود آدم ندیده بودم! اصن سفت شده بود همه جام روز ِ اول. عصبی بودم، خوشحال بودم، خجالت هم میکشیدم تازه. یه وضع ِ خری بود اصن. حال خودم رو بلد نیستم که چجور بود اون روز. حالا که مرور میکنم میبینم همه کم و بیش همینجوری بودن. اما من خورد تو حالم. یعنی از اردوی معارفه این جوری شد. بدم اومد. به خاطر پای چپ هم بود. یعنی کلن تصورم این بود که همه راه رفتن من رو نگاه میکنن! میترسیدم اصن. یعنی به دو میرفتم سر کلاسا و سریع فرار میکردم میرفتم پی کارم. ولی جدن همش هم تقصیر من نبود. سیستم داغون بود. پسرا تو کف. دخترا بدتر. یه جو ِ احمقانهای بود اصن. حالا که فکرش رو میکنم میبینم نه، بد نبود آقا، کثافت بود! امکان نداشت اونجا بتونم چارتا دوست ِ خوب پیدا کنم. حالا درست یا غلط، من به همچین نتیجهای رسیده بودم. یعنی بودن توی جای غلط، کنار ِ آدمای بیربط. خب نتیجه؟ تنهایی ِ سالهای قبل، هزار درجه سنگینتر برگشت.
10. یه وقتایی سر جلسه وقت کم میآوردم. به استاده گفتم من دستم اینجوری میشه موقع نوشتن. گفت مشکل من نیست، یعنی فکر کرده بود فیلم بازی میکنم. کم کم میپیچوندم کلاسا رو. یه گروه راک بود من شعراشون رو تنظیم میکردم. یعنی ووکال خواننده رو میگرفتم روش تکست میذاشتم. ریاضی بود اصن! دو تا ویدئو کار کردیم با هم. خوب بودیم، صب تا شب توی استودیو بودیم اما این نبود اونی که میخواستم. حالا خودمونی بگم، آدم حسابی هم نبودن که! یعنی هفت هشت تا پست قبل تر، اینجا، نوشتم یه چشمهاش رو! خلاصه که کاملن گند زدم به زندگی خودم. مشروط هم شدم طبعن.
11. یه اتفاقی افتاد اون وسط که به کل همه چیز رو عوض کرد. موقع کار آموزی گفتن یه دانشجوی نمونه رو میفرستیم خارجه واسه دوره! خب شامل حال ما که نمیشد. ولی انقدر سیخونک زدم به خودم که رفتم درخواست دادم. مسئول آموزش نمینوشت اسمم رو. یعنی اولش که فکر کرد دارم مسخره بازی درمیآرم. بعدش خیلی جدی گفت نمینویسم اسم شما رو. رفتم پیش رئیس دانشکده. دکتر آدم ِ باحالی بود. من رو به اسم کوچیک صدا میزد. تنها کسی بود که همه جوره درک کرد. دو تا درس پاس کرده بودم باهاش. خوب بودیم با هم. تلفن زد از بالا گفت خانم بنویس اسمش رو.
12. من که نمیدونم چی شد. یعنی شاید مصاحبه انگلیسی رو خوب انجام دادم. یارو از قیافه من خوشش اومد. خر شد، چی شد. نمیدونم. اما زنگ زدن که آقا، پاشو بیا نامه بگیر ببر نظام وظیفه واسه پاسپورت! وضعیتی شده بود آقا.
12+1. اونجا که بودیم، هر هفته سه روز تعطیل بود. پشت سر هم. توی اون مدت واسه صرفه جویی توی برق، سرورهای کامپیوتر رو هم خاموش میکردن. این بود که اینترنت هم تعطیل. اون سه روزها شد نقطهی عطف زندگی من. یعنی اوایل دق میکردم. بعدش ولی نشستم فکر کردم. هی یادداشت کردم. مثل این کارتونا بود اصلن که طرف هی مینویسه هی مچاله میکنه میاندازه پشت سرش. که به کل عقاید و فکر و خیال و برنامه و همه چیزم ریخت به هم. که بعد از برگشتنم به ایران خیلی رابطههام تموم شد. یعنی خالی شده بودم. چیزی نبود واسه ادامه دادن، فقط باید تموم میکردم. اون روزا هم آسون نبود. گرچه شرکتی که کار کردم باهاشون نوشت که این آقا عالی بود و فلان. این جا هم خوشش اومد استاده از گزارش کارم، اما موضوع دیگه اینا نبود. برای من سخت گذشت. راحت نبود گذروندن ِ اون سه روزهای پشت سر هم و تنها.
14. این عوض شدن ِ شرایط، باز تنهایی داشت با خودش. حتی کارم هم تغییر کرد. یعنی فهمیدم که دنبال چه کسایی هستم. فهمیدم که دوستام باید کیا باشن، حتی میدونم چه کتابایی میخونن، چی گوش میدن، چی میپوشن، چه جور کافههایی میرن، چی سفارش میدن، چه جور عکسی میبینن، فیلمهای خوبشون کدوما بوده، گوشهی دنجشون چه جوریه و الخ. اما کجا؟ دانشگاه که تموم شده بود. سر کار که فعلن نمیرفتم. دلیل داره اینجاش. باید بعدن دلیل این جاهاش رو هم بنویسم. اما اینجوری بود خلاصه که دستم به هیچ جا بند نبود. یعنی چندین سال قبل از انتخاب ِ دانشگاه و قضایای مربوطه اگه یه دهم این چیزا رو اون موقع میدونستم اوضاع کلی، واقعن کلی، با حالا فرق داشت. حتی شاید وبلاگی نمینوشتم اصلن. لازم نمیشد شاید! اما این جوری شد که هیچ جایی، ابدن هیچ جایی به ذهنم نمیرسه که اون آدما رو باهاشون برخورد کنم. ادم حرصش میگیره. بدونی توی همین شهر، یه جایی، فلان گوشه، اونا هستن، دارن کار میکنن احتمالن، یا خوابن، یا دارن میخورن، مینوشن، قدم میزنن و تو نمیدونی اونجا کجاس. من جا ماندهام از همقطارهایم.
15. پای چپ بی تقصیر نیست البته. یعنی ترسو کرده من رو. که جایی سرک نمیکشم. نمیزنم بیرون، کافهی ناشناس، گالری، نمایشگاه، فلان کلاس، فلان برنامه. نه نیستم. تقصیر خود ِ خرم هم هست. شاید اگه خیلی طبیعی و اتفاقی گذارمون بهم میافتاد و اگه روال عادی قضایا طی میشد هیچ کدوم از این حرفها پیش نمیاومد. خب اصلن من به خاطر همینه که از ایران نرفتم. یعنی دیدم برم که چی؟ من وقتی اینجا رو اونجوری که میخواستم هیچ جوره تجربه نکردم برم که اونجا دق میکنم. تجربهی زیستهام از اینجا چیه؟ حالا گیرم که مدارک و همه چی هم حاضر. انگار بین زمین و هوا معلق موندی.این شده که فعلن موندم همینجا، به جستجو. کار هم میکنم طبعن، اونقدر که وقتی میرم از اینجا سرم بالا باشه، دانشگاه ِ پرت و پلا نرم اونجا!
16. خب. تمام این ها رو نوشتم که باز برسم به همون پستی که بهش لینک داده بودم. این روزها من از چیزی میترسم. حس میکنم پای راست از زانو به پایین میسوزه! یه جور ِ خاصی که وقت عصبانی شدن یا غم و غصه بدتر میشه و وقتی آرومم به کل خبری ازش نیست. میترسم که نکنه این هم بشه مثل پای چپ. هرچند که از اون وقتی که پای چپم اینجوری شد 10 سال گذشته و آب از آب تکون نخورده، اما میترسم. حتی از دکتر رفتن، هرچند که وقت هم گرفتهام. که برگرده بگه ام.اس داری مثلن، یا داری فلج میشی! یعنی زندگیم رو، روبه اتمام میبینم این جور وقتا، که انگار حال ِ احتضار داشته باشم. قبلنها که توی اینترنت هم میگشتم دنبال نشانههای بیماری و به این نتیجه رسیده بودم که احتمالن پارکینسون دارم! حالا لااقل این کار را نمیکنم دیگر.
17. کنار همهی اینها یک آدمی هست، پوست کلفت. من زیاد از کارش سر در نمیآرم. یعنی تمام این سالها یقهی من رو گرفته و کشون کشون برده گفته الان درس بخون، الان اینو ببین، الان ورزش کن، اینو گوش بده، برو فلان جا، جون بکن فلان کار رو زود انجام بده. یعنی این اگه نبود، نمیدونم چی میشد. همین آدمه که به من میگه خره، جمع شدن چهار انگشت ِ پای چپ، هرچقدم که موقع راه رفتن اذیتت کنه یا اصن فکر کنی که چقدر وحشتناکه، در واقع هیچی نیست. همینه که من رو میشونه میگه بخون اینجا رو، ببین چه اتفاقاتی واسه اون بچه افتاده. جمع کن خودتو ضایع!
18. آقا/خانم، من دو ماه دیگه امتحان ِ فوق دارم، نباید که این موقع شب بشینم اینجا پست هوا کنم، اون هم قد یه کتاب! ولی ننویسم حالم خوب نمیشه که بتونم برم بشینم سر درس و مشقم. شرمنده. فقط نوشتم که اگه کسی شرایطش مثل ِ منه، یا همچین اوضاعی داره و فکر میکنه تنهاس یا از این بدبختتر نمیتونه باشه، از قول اون پوست کلفت ِ چپ دست بهش بگم که عزیز ِ من، آقا، قضیه اونقدا هم که فکر میکنی جدی نیست، سختهها، له میشی به موقعش، هی به چشم خودت میبینی "که جانم میرود"، اما این منحنی ِ سینوسی یه جاهاییش حسابی میره بالا. هروقت رسیدی اون بالا پرچمت رو بکوب و وایسا کنارش لبخند بزن.
پ.ن : این رو هم اضافه کنم که میگن بسیار سفر باید، هیچ بیخود نمیگن. یعنی بعد از اون بود که من عاشق معماری هم شدم. وقتی برگشتم، با بچههای معماری میرفتیم کروکی میزدیم. کار دفاع چندتا از بچهها را با هم بستیم. اسکیسهای درک و بیان بعضی ها که احتمالن اینجا را بخوانند (!) را هم من راندوی آبرنگ میکردم! خوب بود. کار توی یه دفتر معماری هم. اینجاهایش عالی بود، تا ببینیم به کجا میرسد.
پ.ن : این رو هم اضافه کنم که میگن بسیار سفر باید، هیچ بیخود نمیگن. یعنی بعد از اون بود که من عاشق معماری هم شدم. وقتی برگشتم، با بچههای معماری میرفتیم کروکی میزدیم. کار دفاع چندتا از بچهها را با هم بستیم. اسکیسهای درک و بیان بعضی ها که احتمالن اینجا را بخوانند (!) را هم من راندوی آبرنگ میکردم! خوب بود. کار توی یه دفتر معماری هم. اینجاهایش عالی بود، تا ببینیم به کجا میرسد.
دوشنبه، آذر ۲۹
Next Please

شب - دیروقت
به پشت خوابیدهام. نگاهم از پنجره به آسمان و آخرین ردیف بادبندهای خانهی روبرو که خوابیده روی تخت هم میبینیشان. پای راست را جمع میکنم بالا، انگار که افقی، یک لنگ ِ پا ایستاده باشم. که این یعنی قرار است فکر کنم و فعلن نخوابم. جنس و رنگِ خیالات ِ یک لنگ ِ پا را بلد شدهام. یعنی میدانم که توی این حالت معمولن از فکرهایی که کنم چه حسی خواهم گرفت. که اگر مثلن بعدش نصف شبی دلم ضعف برود حتمن تصویر یا تصمیم هیجان انگیزی بوده.
یا بلد شدهام که اگر همانطور توی همان حالت، پشت ِ دست راستم را روی پیشانیم بگذارم جهت فکرها عوض میشود و اگر بگذارمش روی ابروی چپ، یک جور ِ دیگری میشود. حالا انقدر به هم بستهاند که نمیدانم کدامشان آن دیگری را با خود میآورد.
این جاهای خودت را که بلد باشی گاهی خوب است. آنهایی که دوست نمیداریشان را، پیش از این که فرصت کنند تهنشین شوند، تا آخر خواندهای قبلن. کل ِ قضیه را یک هممیزنی که اصلن رسوب ِ بیخودی نگیرد که بخواهی دوباره از نو همه چیز را بشوری و بسابی. خیلی راحت، یک لنگ پا را میآوری پایین، یک غلت میزنی و میگویی اسلاید ِ بعدی لطفن!
چهارشنبه، آذر ۲۴
ببین چی میگه

هر چقدر هم که بگن مهم نیست، اما باز به نظرم مهمه که فلان حرف رو "چه کسی" داره میزنه. چرا؟ چطور؟
خب، داری مقالهای میخونی، تحلیل فلان آدم رو از یه شبکه میبینی، بنا به موقعیت اصلن، بعد ناخودآگاه میگردی به دنبال عنوان ِ نویسنده، تحلیل گر. گویندهی حرف رو میخوای وزن کنی ببینی چقدر هموزن ِ موضوعی که در موردش حرف میزنه هست یا نیست. بیعنوان که باشه تردید میکنه آدم. سعی میکنی مزه مزه کنی با احتیاط، که حرفها و تحلیلها از جنس آقای/خانم ِ بغلدستی توی تاکسی مثلن، هست یا نیست. در مقابل، وقتی پایین اسم طرف مثلن نوشته میشه کارشناس مسائل خاورمیانه، متخصص ِ فلان، ناخودآگاه آکادمیکتر به موضوع نگاه میکنی. چه اینکه باز همون محتاطانه مزهمزه کردن ِ حرفها و تحلیلها به جای خود باقی ِه، اما سعی میکنی بیشتر انرژی بذاری، دقیقتر نگاه کنی حتی به بهانهی پیدا کردن سوراخهای طرف، اما جدیتر برخورد میکنی.
البته که استثنا همیشه هست، که طرف انقدر کاریزمایش (نسبی) به عناوین میچربد که عبور سرسری از کنارش ممکن نباشد. یک استثنای بزرگ و جالب میتونه وبلاگ باشه. وبلاگها، حتی اگر نویسنده مشخصاتی هم از خودش داده باشه، فقط و فقط بسته به محتوا خونده میشن. بیواسطه و بیعنوان مطلب رو میخونی که آیا درست گفت، آیا خوب نوشت، قلمش ضعیف بود، و الخ. البته که از لا به لای کلمات، پازل ِ نویسنده رو میسازی برای خودت، اما جدن وبلاگ، حداقل در جامعهی ایران، استثنای بزرگ و جالبیه از این لحاظ.
پ.ن : متاسفانه، موضوع بسته به آدم اش قابل تعمیم است. قابل تعمیم است که فلان کس میتواند خودش را پشت مدرکش پنهان کند، پشت پول، عنوان. طرف مقابل هم، بنا به پیشزمینههای خودش، موضوع را، بسته به ظواهر، جدی بگیرد یا نگیرد.
پ.ن : نمیدونم بگم بیقضاوت دیدن طرف فقط یه پز ِ روشنفکرانهس یا چی.
پنجشنبه، آذر ۱۱
Being Sick

دخترخالهای دارم که پنج سال و خوردهایش هست. یه وقتایی میره طبقهی بالا با پسر همسایشون که هم سنه خودشه بازی میکنن. امروز تعریف میکرد که بابام وقتی خونهست نمیذاره برم پیش ِ امیر. گفتم چرا؟ بچه برگشت گفت: "آخه من یه مریضیای دارم، اگه برم اونجا امیر هم میگیره. گناه داره!"
یک ساعت براش توضیح دادم. آخرش با شک پرسید: "یعنی من هیچیم نیست؟".
لعنت به همهتان.
لعنت به همهتان.
اشتراک در:
پستها (Atom)
..............................