..........................................

با پشتیبانی Blogger.
شنبه، فروردین ۲۰

نه به مثابه‌ی آری

وقتی طرف می‌گه "نه"، من هم بی چون و چرا همیشه پذیرفتم که خب حتمن نمی‌خواد دیگه! "نه" یعنی "نه". بعدش از دفعه بعد یه جوری رفتار کرده که خودم موندم چرا انقدر شاکی شده از دستم! حتی سعی کردم لب خونی کنم که داره زیرلبی چی می‌گه، چیزی بوده در مایه‌های "بی‌شعور"، یا "مرتیکه" مثلن! بعد باز نتیجه گرفتم که خب حتمن شاکی بودن و بد خلقیش مال این بوده که من همچو پیشنهادی داده بودم! حالا طی جریاناتی روشن شد که کلن برعکس رفتار می‌کردم :دی ای بابا.


دوشنبه، اسفند ۱۶

پیرمرد و دریا

فیلم قرار بود که روایتی باشد از نجف دریابندری. نبود. طنز ِ ذاتی دریابندری اگر به داد فیلم نرسیده بود از این هم بدتر می‌شد حتی. "شمیم مستقیمی" خوب می‌نویسد، اما این بار چیزی که سعی کرد نشان بدهد، هیچ به پای نوشته‌هایش نمی‌رسید. کم‌ترینش، آن همه برش‌های سرسری که می‌خورد توی صورت تماشاگر. گویا فیلم را قرار است بعدتر "کارنامه" منتشر کند. نمی‌دانم کار ساختنش هم به عهده‌ی آنها بوده یا نه. حق دریابندری خیلی بیش از اینها بود.
 لینک مرتبط
دوشنبه، دی ۲۰

69 تای آن برای سلام کننده و ...

یه دوره‌ای شده بود که انقدر یکی درمیون قهر و آشتی بودیم دیگه خودمم قاطی می‌کردم که واقعنی الان دوستیم یا نه. خب این‌طوری می‌شد که صبح بعد ِ بلند شدن از خواب یا وقتی بر‌می‌گشتم خونه، یه وقتایی فکر می‌کردم آشتی هستیم و خودم اول سلام می‌کردم. بعد نگو قهر بودیم، اون فکر می‌کرد من می‌خوام آشتی کنیم، یه جواب سلام ِ کج و کوله می‌داد دوست می‌شدیم از نو! اون راضی، منم راضی. یه وقتایی هم برعکس. حواسم نبود فکر می‌کردم الان قهریم، سلام نمی‌کردم. فکر می‌کرد تریپ ور داشتم، قهر می‌شدیم. در هر حال همیشه من اول سلام می‌کردم!
جمعه، دی ۱۷

مگر اینکه هفتصد سالت باشد

زیر عکسها نوشته "اسناد مصور اروپاییان از ایران".
بازارهای پیچ در پیچ، مکتب‌خانه‌ها، هشتی‌ها و طاق‌های بلند. من بی‌اختیار هربار حواسم پرت ِ آدم‌های نقاشی‌ها می‌شود. توی‌شان مرد هست، زن هست و بچه هم. کنار درختی، زیر سایه‌ای، دو مرد، یکی‌شان چپق را تکیه داده بر لب، لمیده‌اند. گوشه‌ی بازار، دو زن، روبنده بر صورت، اجناس را برانداز می‌کنند. در مکتب، بچه‌هایی پشت به پشت هم نشسته‌اند و سرشان روی کتاب است و من تند تند جلو عقب رفتنشان بابت ِ حفظ کردن آن صفحات را، بی که نقش شده باشد، حس می‌کنم. انگار که پاندول ِ ساعت. فضای نقاشی‌ها احتمالن از ششصد، هفتصد سال پیش باشند. بی‌رنگ و خطی. انگار که تصویر را نگه داشته باشند، فکر می‌کنم که اگر لحظه‌ای سرم را برگردانم زمان‌شان دوباره جاری می‌شود. رنگی می‌شوند. انگار هر صفحه را که ورق بزنم دور از چشم من در بازار باز ولوله خواهد شد. صدای بچه‌ها که در مکتب‌خانه می‌جنبند و خط ‌ها را از بر زمزمه می‌کنند لای صفحات می‌ماند. مردان چپق بر لب تا کی کنج آن سایه دود کردند؟ آن درخت سایه انداز تا چندسال دیگر ماند و برگ داد؟ زنان روبنده پوش به خانه که رسیدند روبنده باز کردند و بعد چه؟ بچه ها بزرگ شدند؟ عاشق شدند؟ کاره‌ای شدند؟ بد کردند؟ هرچه شد، فوقش تا 100 سال بعد از آن نقش‌ها بوده. هفتصد سال که گذشت دیگر داستان همه‌شان تمام شده. رفته‌اند از همه‌ی آن فضاها و می‌ماند باز پیچ‌های بازار و طاقی‌های گمنام  ِ حالا و این کتاب. تعمیم به هفتصد سال دیگر.