..........................................

با پشتیبانی Blogger.
جمعه، دی ۱۷

مگر اینکه هفتصد سالت باشد

زیر عکسها نوشته "اسناد مصور اروپاییان از ایران".
بازارهای پیچ در پیچ، مکتب‌خانه‌ها، هشتی‌ها و طاق‌های بلند. من بی‌اختیار هربار حواسم پرت ِ آدم‌های نقاشی‌ها می‌شود. توی‌شان مرد هست، زن هست و بچه هم. کنار درختی، زیر سایه‌ای، دو مرد، یکی‌شان چپق را تکیه داده بر لب، لمیده‌اند. گوشه‌ی بازار، دو زن، روبنده بر صورت، اجناس را برانداز می‌کنند. در مکتب، بچه‌هایی پشت به پشت هم نشسته‌اند و سرشان روی کتاب است و من تند تند جلو عقب رفتنشان بابت ِ حفظ کردن آن صفحات را، بی که نقش شده باشد، حس می‌کنم. انگار که پاندول ِ ساعت. فضای نقاشی‌ها احتمالن از ششصد، هفتصد سال پیش باشند. بی‌رنگ و خطی. انگار که تصویر را نگه داشته باشند، فکر می‌کنم که اگر لحظه‌ای سرم را برگردانم زمان‌شان دوباره جاری می‌شود. رنگی می‌شوند. انگار هر صفحه را که ورق بزنم دور از چشم من در بازار باز ولوله خواهد شد. صدای بچه‌ها که در مکتب‌خانه می‌جنبند و خط ‌ها را از بر زمزمه می‌کنند لای صفحات می‌ماند. مردان چپق بر لب تا کی کنج آن سایه دود کردند؟ آن درخت سایه انداز تا چندسال دیگر ماند و برگ داد؟ زنان روبنده پوش به خانه که رسیدند روبنده باز کردند و بعد چه؟ بچه ها بزرگ شدند؟ عاشق شدند؟ کاره‌ای شدند؟ بد کردند؟ هرچه شد، فوقش تا 100 سال بعد از آن نقش‌ها بوده. هفتصد سال که گذشت دیگر داستان همه‌شان تمام شده. رفته‌اند از همه‌ی آن فضاها و می‌ماند باز پیچ‌های بازار و طاقی‌های گمنام  ِ حالا و این کتاب. تعمیم به هفتصد سال دیگر.

1 نظرات:

Sleepless Dreamer گفت...

:(