..........................................

با پشتیبانی Blogger.
یکشنبه، فروردین ۱

سررشته جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد


اولین چیزی که اینجا نوشته بودم ماجرای شهر کتاب نیاوران بود. اصلن همون باعث شد که بنویسم. بعد، امروز دوباره فکر می کردم با خودم به ماجرای آن روز. اتفاق، مال ِ تقریبا یک سال پیش بود. ریشه اش اما از خیلی پیش تر ها دویده بود توی زندگی من، خیلی عمیق تر از این حرفها. اصلن خود ِ اون ماجرا و تمام اتفاقات ِ دیگه ای که کمابیش شباهتی به اون ماجرا داشتن همیشه فقط یک تلنگر محسوب می شدن. کاش کسی به جز خودم سر در بیاورد از این کلاف در هم ِ گره ی کور خورده ی نوشته ها. بعدش هم بردارد بنویسد که پسر جان جریان ِ تو اینه و تو این مرگته !
خیلی شده که شنیده باشم از کسی که اصلان، کجایی پسر، نیستی اینجا، مثل اینکه کاری داشته باشی، دلمشغولی ای، چیزی، حواست جایی باشه انگار. می بینم راست هم می گویند. این حس ِ لعنتی ِ "موقتی بودن" رو نمی فهمم گاهی. یک جور سر به هوا بودن ِ ذاتی. دقیقاً نمی دونم که از چه وقت باور داشتم به اینکه جایی یا کسی هست که باید ببینمش. که بعدش احتمالا خلاص بشم از اون فکر. از این همه دلتنگی. اصلن منظورم این نیست که به یک مقصد نهایی یا اسطوره ای چیزی برسم ها، شاید بشه اسمش رو یک جور "تجدید" دیدار گذاشت. چون مطمئنم از بودنش و این شاید نشونه ای باشه از اینکه قبلاٌ جور ِ دیگه ای با هم ملاقات کرده باشیم یا اونجا بوده باشم یا شاید هم نشونه ای از اینکه احتمالا سر ِ من به جایی خورده باشه و خودم بی خبر باشم.
هرچی که هست، اتفاقاتی از اون دست همیشه یک تلنگر بوده. می دونستم که خود اون اتفاق اصل ماجرا نیست، حتی زمان هایی بوده که بعضی از همون حادثه ها شدیداٌ باعث دلتنگیم شده باشه و دوست داشتم قدری کنارشون بمونم، صبر کنم و فکر کنم که همین آخر ماجراست اما در همون حال مطئن بودم که این آخر داستان نیست. باید جلوتر رفت. این حوادث گاه از جنس آدم ها بودن، ملاقاتی، گذری، نگاهی، حرفی. گاه بویی بوده، بوی خاصی که مشامم رو یاد یک خاطره انداخته که چیز زیادی به جز اینکه بدونم یک خاطرست، از خیلی دورشاید، در یادم نبوده. گاه صحنه ای، رنگی، عکسی. شده که پیاده می رفتم و از خم ِ کوچه ای پیچیده باشم تو و یک لحظه همون جا ایستاده باشم به فکر که ها، چی شد؟! بعد دوباره برگشته باشم و یکبار دیگه همون جور رفته باشم همون راه رو تا اونجا که بفهمم چه حسی بود. اما همیشه اون اتفاق فقط یکبار افتاده و بعد ِ برگشتنم، بعد ِ سعی کردنم برای تکرارش هیچ وقت نشده که دوبار تجربه بشه.
فاصله ی اینها همیشه زیاد بوده تقریبا. گاه به سال کشیده و در سریع ترین حالت به ماه. اخیراٌ اما زود به زود. دلیلش رو نفهمیدم که چرا. یکی از اون آدم ها رو پیدا کردم دیشب. می شناختمش البته اما فقط از دور. می خوندمش. نخوابیدم اصلن. تا صبح عکسش جلوی چشمم بود و می گشتم که شاید بیشتر چیزی درموردش پیدا کنم. خودش که خیلی دور از این جاست اما کاش یک روز ببینمش. که بهش بگم من رو چقدر یاد چیزی می اندازه و چقدر دوست و "شناس- ِه" با همه ی اینکه دیدارمون شاید اولین باشه. و چقدر این آدم بدون جنسیته برای من، فقط هست، فارغ از مردانگی یا زنانگیش.

...
الان طولانی شد، باید بعد در موردش بنویسم.

گربه

خواب دیدم یه گربه داده به من که بزرگش کنم. الان که فکر می کنم میبینم اصلا بچه نبود که، حسابی بزرگ و خپل بود. بردمش توی حمام که مثلا یادش بدم چجوری بره دستشویی! بعد یکهو گربه ِ افتاد توی راه آب حمام. من هی چندشم می شد که دست کنم اون تو و درش بیارم و هاج و واج مونده بودم که آخه این چطور از سوراخ به اون کوچیکی افتاد توو! بعدش آب بردش. کلی ناراحت شدم قبل ِ بیداری. بعدترش اما هی فکر می کردم که یعنی چی؟
جمعه، اسفند ۲۸

آخرینه 88

چند وقته که ننوشتم. دوست داشتم هر چند روز چیزکی بنویسم اینجا، خوب و گزیده، واقعی حتما. نشد. یک ماهی هست که نشده. گاهی فقط خوانده ام. فقط دیده ام و همه دیده ها و خوانده ها انقدر خوب بوده که جایی برای نوشتن نمانده. نه که حرفی نبوده باشه، حسش هم نبوده در اصل که اگر بود من قانع نمی شدم به فقط دیدن و خواندن. اما خب، شاید بعد از این جور دیگری شد، امیدوارم.

بعد از خیلی، گودر رو که باز کردم دیدم لیست همه اون دو سه نفری که فالو می کردم خالی شده! سارا، الیز، فرنایس، زرافه، .... ! اصلن رفته بودم ببینم کی، چی شکار کرده که خب خیلی خورد توی حالم وقتی گودر هیچی نداشت جز همون همیشگی های خودم. دلخور شدم از دوستانی که همیشه کلی خوب بودن و هستن.

کنکور ارشد معماری کمر شکن -ه گویا! بی خیال اپلای و پذیرش و همه چی شده بودم که بمونم همین جا که احتمالا وسط فوق لیسانس با دل گنده و خیال راحت اون کارا رو انجام بدم. اما این چند ماه کلی استرس داره با خودش. فقط کار و کار و کار تا امتحان عملی. کاغذ و طرح و طراحی و بازی و فکر، خوبه اما سخت، وقتی که کلا تهران و بهشتی روی هم 20 نفر پذیرش دارن. اونم وسط هزارتا ماجرای دیگه.

چقدر بالا پایین شدم توی این 5، 6 سال. گاهی فکر می کنم چقدر زیاد بوده، گاهی اصلن فکر می کنم که مگه اتفاقی هم افتاده؟! همیشه در حال عبور بودن سخته و موندن هم سخت تر، حس تعلیق شاید برایند تمام این سالها بوده باشه. نمی دونم آرزو کنم تموم بشه یا چی، من این حرکت رو دوست داشتم همیشه، با همه مشکلاتش، فقط کاش بعضی ناخوشایندی های غیر ضروری که واقعا حالا مطمئنم که لزومی برای فکر کردن بهشون نیست تموم بشن و بمونه فقط همون حرکت، همون عبور و "شدن" ِ خالص. من اهل ِ "بودن" نیستم.

سال خوبی داشته باشیم :)