..........................................

با پشتیبانی Blogger.
دوشنبه، آذر ۲۳

فرهاد کوه کن

برداشته زیر برگه اش نوشته :

"استاد گرامی، خسته شدیم به خدا، از این همه فرمول و تحلیل و استدلال و کاغذ... ترم آخره، بگذارید رد بشیم!
این روزها این گونه ام: فرهاد واره ای که تیشه ی خود را گم کرده است..."

یعنی استاد بگرید به حال تو واقعاً!


سه‌شنبه، آذر ۱۷

لطف معکوس



بعضی ها یک چیزی رو که می خواهند تعارف کنند یا محبتی، لطفی نثار آدم کنند صدایشان غمگین می شود. حتی حسی مثل حسرت. شبیه ترحم محبت می کنند.
اوایل فکر می کردم که نکنه این آدم به من همچین حسی داره یا ته دلش به اون لطف راضی نیست یا هرچی! حالا دقیق تر که می شم، می بینم برعکسه، غم یا حسرت طرف از اینه که چرا محبتی که به دیگران می کنه رو هیچ وقت کسی به اون نداشته یا دست کم اون طوری نبوده که دلش می خواسته. یک توقع برآورده نشده شاید. نه بی جا. بی راه هم نیست. اتگار که بخواد بگه : "هی، ببین، اینه، این جوری باید باشی!".
شاید این طور بشه اون آدم رو کمی خوشحال کرد. اینکه بعد تر، حواسش که نبود، به جای اش، همین کار رو براش انجام بدی. همون طوری که دوست داره. نمی دونم که به این می گن نقش بازی کردن یا هرچی، اما وقتی می دونی که خوشحالش می کنه، وقتی گاهی تنها راه روبرو شدن با اون آدمه، به یک بار امتحان کردن می ارزه.
دوشنبه، آذر ۱۶

بدون شرح

دوشنبه
.
.
.
.
.
.
16 آذر 1388
جمعه، آذر ۱۳

لذت های کوچک - 1



دو تا دونه شکلات انداختم ته فنجون. در ِ کتری رو سر و ته می کنم و فنجون رو می گذارم روش. بخار می گیره و شکلاتا شروع می کنن به آب شدن. نسکافه و یه کم شیر. تا بعدش کتاب رو قبل از باز کردن، یه بار از صفحه اول تا آخر فِر (هیچ لغت یا اصلاح دیگه برای اینکار به ذهنم نمی رسه!) بدم و با بوی کاغذ و شکلات و نسکافه، خلسه بگیرتم و شروع کنم به خوندن. از حالا تا آخر اسفند این عادت عصرهای زمستونی ِ منه، هرچند که هنوز مونده تا خود زمستون .